۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

چایی داغه، دایی چاقه


یکی دو روز پیش راجع به فقدان حرف زدیم و اینکه دور هم بودن و مراسمی که بعد از از دست دادن عزیزی به طور معمول برگزار می شه، یک جور تور حمایتی (سلام آزاده) است. اینکه آدم ها فرصت می کنن در کنار هم و با هم فقدان عزیز از دست رفته پردازش کنن و راحت تر و زودتر مسیر پذیرش رو طی کنن. 

شاید از دور بودنه، شاید هم از راحت نبودن من با مقوله مرگ، ولی من هنوز از دست دادن دایی عزیزم رو باور نکردم و باهاش کنار نیومدم. هنوز کار کردن با مداد اتود اشکم رو در می آره چون تو بچگی ام اون قهرمان همه چیز بلدی بود که حتی بلد بود مداد اتودهای خراب ما رو درست کنه. اگه اتفاقی نگاهم به پیچ عینکم بیفته که از اون یاد گرفته بودم روش برق ناخن بزنم که دیگه باز نشه، همه اون فقدان به شدت روز اولش می آد بالا. دیدن خوابش، تم تکراری خواب هام شده. تو همه اون خواب ها هم با اینکه باهاش حرف می زنم اما می دونم که دیگه نیست. می دونم که باید گریه کنم ولی همه اش سعی می کنم گریه نکنم که اون خودش نفهمه که دیگه مرده. که آرامشش به هم نخوره. 


ولی واقعا آیا ما هیچ وقت با حس فقدانمون کنار می آیم؟ یا یاد می گیریم باهاشون زندگی کنیم؟

برای من فکر می کنم دومی اتفاق می افته. سعی می کنم به خودم بگم که دایی عزیز تپل من تا من هستم و اتود و عینک دارم هر روز توی دل و فکر من هست. خودم رو به زور برمی گردونم سرکار و شروع می کنم به مشق نوشتن. 




۱ نظر:

taraaaneh گفت...

آره عزیزم به قفدان ها عادت میکنیم. من هم وقتی سالها پیش خاله ام رو ازدست دادم بیشتر از احساس غم دچار احساس ناباوری بودم...اما عادت میکنیم. روحشون شاد.