۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

فرق من

امروز داشتم به فرق خودم با معتادهاي خوابيده گوشه خيابون فكر مي‌كردم. به اين نتيجه رسيدم كه انصافا فرق زيادي ندارم. مشخصات معتاد گوشه خيابون خوابيده بدبخت مفلوك اراده نداشتنش است. ديدن واقعيت وجود خودش، دنياي اطرافش و زندگي‌اش وقت‌هايي كه حالش سرجاش است و فراموش كردن اين واقعيت يا اهميت ندادن به اين واقعيت وقت‌هايي كه حالش خراب است و طلبه يك چيزي كه بهش آرامش مي‌ده همه چيز يادش مي‌ره. ترس و تصميم و اراده و همه چيز.

اين منم. حتي اگه تهديد به مرگ بشم. حتي اگه مطمئن نباشم كه همين امروز رو به آخر مي‌رسونم و فردا صبح رو مي‌بينم يا نه. حتي اگه اينقدر ترسيده باشم.

اين منم

۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

خوابهاي عجيب

پيچ‌هاي سفيد و پر برف جاده هراز

موسيقي آروم و ملايمي كه توي فضا است

احساس عميق و غمگين من از امروز صبح، نه از ديشب

خواب‌ عجيبي كه ديدم و گريه‌هاي هاي هاي اي كه توي خواب كردم

اشكهام كه آروم و بي‌صدا از گوشه چشمام مي افتن پايين

شقايق كه ساعت‌ها گوشه مهموني نشست و يواشكي اشك‌هاش رو پاك كرد

صورت قرمزش و من چقدر دلم خواسته كه گريه كنم اين سان

كنترل خودم كه جمله "حقت بود، مي‌خواستي فكرهات رو قبلا بكني" از دهنم نياد بيرون

پيچ‌هاي سفيد و پر برف جاده هراز

برفي كه آروم مي‌زنه روي شيشه

قليون توي رستوران دوستان

با همه دوستان، عميد دكتر نشده

برف

چشم‌هاي بسته من و نياز عميقم به بودن تو، بودن شما، بودن من با شما

لذتي كه همه اين سه هفته تجربه كردم از بودن با هم شما

غصه‌اي كه توي دلم گرفته از تموم شدن اين فرصت

دلم كه مي‌خواد اينجا بوديد

دلم كه مي‌خواد اونجا بودم

اينكه چقدر حتي روزي كه سارا رفت، دوست داشتم با هم گريه كنيم

اينكه چقدر روزي كه تو رفتي دوست داشتم گريه كنم

اينكه مغز نداري كه فرار كردي

اگه داشتي كه فرار نمي‌كردي، مي‌موندي و پيچ‌هاي جاده هراز رو كه سفيد سفيد شدن نگاه مي‌كردي

از دوستي جديدم كه هنوز سربر نياورده در نطفه خفه شد

و من كه خودم رو كنترل كردم كه نگم "حقت بود، مي‌خواستي فكرهات رو قبلا بكني"


 

روز خوبي است امروز

به پيچ‌هاي سفيد هراز فكر مي‌كنم

ساعت 10 است

اشكام رو پاك مي‌كنم و خيلي جدي مي‌رم توي جلسه دستورالعمل نويسي براي پروژه جديد شركت كنم

برمي‌گردم و باز به پيچ‌هاي سفيد فكر مي‌كنم

و به تو كه توي خوابم با هم خنديديم

به تو كه همه جمعه رو غصه خوردم به سختي‌اي كه داشتي مي‌كشيدي

يا من فكر مي‌كردم كه داري مي‌كشي

روز خوبي مي‌شد امروز

اگه اينقدر دلتنگ شما نبودم

روز خوبي مي‌شد امروز

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

امروز من

صبح ...

خواب ...

خواب ...

زنگ ...

Alarm ...

خواب ...

دير ...

شانه ...

پرتقال ...

ترافيك ...

ترافيك ...

دربست ...

چمران ...

گلستان ...

خواب ...

لاله ...

تولد دختر همسايه ...

ببخشيد ...

خانم همكار واحد بغلي ...

كيك ...

سه تا ...

سه تا كيك ...

آهنگ فرانسوي ...

بورسيه ...

مقاله ...

غرغر ...

عجله ...

فوري ...

همبرگر ...

مايونز گرم شده ...

GPS ...

اديت ...

صندلي چرمي ...

شكلات ...

هاله ...

خواب ...

قهوه ...

لعنتي ...

خواب ...

كتاب داستان ...

جا گذاشتم ...

گم كردم ...

ضدحال ...

ببخشيد ...

عقبم ...

التماس ...

آسايش ...

راحتي ...

خواب ...

صورتي ...

روزبه ...

آژانس ماشين نداره ...

اگه نداشته باشه؟ ...

اون ور پل ...

سيامك ...

مسووليت ها و وظايف ...

خواب ...

كاش ...

ساعت 5 ...

كاش ...

خواب ...

خونه ...

غصه سفر فردا ...

آخرين جلسه كلاس ...

من معلم تمام شدم ...

اما بيش از تمام ديوانه شده ام ...

كاش يك پازل داشتم ...


 

شب به خير

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

بودن يا رفتن

درحالي كه با خودم درگيرم و با مرگ و پديده هاي اطرافش. نگرانم براي خودم و براي عزيزم كه توي همين دست بي خبري ها دست و پا مي‌زنه اين نوشته حامد رو مي‌خونم. بعد هم خيلي اتفاقي از اينجا، تريلر اين فيلم رو مي‌بينم كه راجع به يك اختلال است كه ممكن است طي بيهوشي براي بيمار با يك احتمالاتي كه خيلي هم به نظرم كم نبودن پيش بياد.

كودكم ترسيده و رفته اون پشت مشت‌ها قايم شده. درد دستم كه ديروز فكر كردم به‌خاطر سرماخوردگي است، الان برام ابعاد تازه‌اي پيدا كرده. يك پرستوي بدجنس اون پشت مشت‌ها داره كودكم رو مي‌ترسونه.

به اين فكر مي‌كنم وقتي كه قرار است فقط كمي بعد همه‌مون بميريم واقعا چقدر مهم است كه چقدر وقت صرف كرديم واسه اينكه كارهاي بيهوده توي زندگي‌مون بكنيم. چقدر مهم است كه چقدر وقت صرف كرديم كه بهترين كفشي رو كه ممكنه بخريم. چقدر وقت و عمر و انرژي‌مون رو صرف كمال‌طلبي‌مون كرديم. چند تا مهموني و با عذاب تحمل كردن يك كفش پاشنه بلند يا لباسي كه توش راحت نيستيم گذرونديم.

همين جمله‌هايي كه الان نوشتم هم خودش يك روش پرستوي بدجنس است كه كودك درونم رو بترسونه. اين صفحه رو كه ببندم و سرم رو توي كارهاي زيادي كه روي ميزم تل انبار شده فرو كنم همه اين حس ها مي‌رن پي كارشون. به اينكه اين روش، براي درمان تفكرات منفي است يا روشي براي انكار و عدم پذيرش واقعيت هم فكر نمي‌كنم. هر كي هم اينها رو يادم بياره خره. آره. اينجوري زندگي خيلي بهتر مي‌گذره


 

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

لذات نيمه روز

بابا جان، چه جوري اين رو بگم. كودك من نمي‌تونه براي مدت 9 ساعت در روز آدم جدي اي باقي بمونه و كارهاي جدي كنه. احتياج داره كودكي كنه. منم امروز تصميم گرفتم كه هر يكي دو ساعت يك تفريح واسش پيدا كنم. به عنوان اولين گام چشمام رو بستم و فكر كردم كه كودكم درهمين لحظه بيشتر از همه دلش چي مي‌خواد. يواشكي از گوشه چشم ديدم كه تصوير يك كيك خوشمزه ميوه‌اي يا شكلاتي داره جلوي چشمام رژه مي‌ره. بعد رفتم توي سايت

youtube

و بعد از جستجوي چند تا لغت خلاصه تونستم به يك سري ويدئو در مورد تهيه و پختن و سرو كيك‌هاي خوشگل و خوشمزه برسم. حالش رو بردم اساسي. امتحان كنيد اين رو حتما. حالا اگه كيك دوست نداريد با شكلات، بستني، ساندويچ يا پشمك امتحان كنيد. اگه هم شكمو نيستيد خوب يك موضوع جذاب ديگه انتخاب كنيد. ولي حالش رو ببريد حتما


 


 


 

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

واحد گزارش وضعيت هوا

كوه‌هاي شمال تهران براي بيستمين بار از اول صبح تا حالا (دروغ مي گم. تو مايه هاي شش هفت بار بوده) زير ابرهاي سياه پوشيده شدن.

از همين تريبون اعلام مي‌شود به دليل هجوم كليه كاركنان شركت به سمت پنجره‌هاي شمالي براي ملاحظه اين صحنه‌هاي بديع و ايجاد اختلال در روند عادي كار شركت از طبيعت بكر شهر تميز تهران شكايت به عمل خواهد آمد.

گزارش لحظه به لحظه- بازي طبيعت

از شهرك غرب، خيابان ايران زمين گزارش مي‌كنم. اين سومين بار طي امروز است كه كوه‌هاي گوگولي شمال تهران زير مه يا ابر – پدر بيسوادي بسوزه- پوشيده شده و دوباره آفتابي شدن. انگار كه ما مسخره‌ايم كه هر بار تصوير عوض مي‌شه پاشيم بريم يك ربع دم پنجره وايسيم و نگاه چپ چپ رئيس رو به جون بخريم. طبيعت هم ما رو گير آورده ها!!!!

آمل

همه حرف‌هاي قبلي‌ام رو درمورد اينكه كلاس‌هاي آمل خيلي زود مي‌گذرند پس مي‌گيرم. يا حداقل بهش يك جمله اضافه مي‌كنم::

"اگه مثل سگ خوابت نياد""

پس از باران

خيلي دوست دارم بنويسم. اما بعضي وقت‌ها كلمات توي ذهن آدم يك زنجيره به هم پيوسته نيستن كه اگه سر نخشون رو بگيري بتوني تا آخرش بري. كلمات شكل يك درخت N شاخه به هم چسبيدن كه از هر شاخه كه بري يكي دو سه تا لغت بعدش نيست. مي‌‌رسي به بن بست. اونوقت ترجيح مي‌دي ديگه ننويسي و به كوه‌هاي پوشيده از برف پشت پنجره نگاه كني و هر از چند گاهي يك نگاهي به اهداف فناوري اطلاعات كه بايد از نظر زماني شكسته بشن فكر كني.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

لوله شون

يك سري پديده‌ها هستند كه وقتي وجود دارند بسيار بسيار لذت بخش هستن. اما امان از روزي كه نباشن. ماهيتا اينقدر اعتياد آور هستن كه وقتي كه نيستن مكانيزم طبيعي‌تون به هم مي خوره، گيج مي‌خوريد و نمي‌دوني كه چه كار مي‌كنيد يا بايد بكنيد. از مخدرهاي دارويي و ادبي و كتاب و تلويزيون و اينها كه بگذريم، يك نوع جديد از اين پديده‌ها اخيرا كشف كردم. الان هم دو سه چهار روزي است كه به دليل نبودش استخون درد :-) گرفته‌ام.

اين نوعش كه من كشف كردم يك كرم كتاب واقعي است. خوشگل است. خنده‌هاش آدم رو سر حال مي‌آره. شوخ است. فقط با اون مي‌شه از ته ته ته مغزت حرف بزني. اين روزها سرش شلوغ است و آدم رو تحويل نمي‌گيره. دنيا بدون وراجي كردن با اون يك جور عجيبي است. ولي اگه وراجي‌ها رو باهاش هر روز و هر روز داشته باشي، شفاهي يا نوشتاري، احساس‌هاي خوب "تو خيلي عجيب و غريب نيستي. توجيه‌پذيري. آدم‌هاي خوب ديگه‌اي هستن كه مثل تو فكر مي‌كنن و هنوز خوب باقي موندن. از شر والد مي‌شه نجات پيدا كرد و تو با اينكه شلخته و تنبلي ولي هنوز دوست داشتني هستي و خيلي احساس‌هاي خوب ديگه" بهت دست مي‌ده.

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

روزهاي كشدار

روزهاي كشدار، كش دار هستند. يعني نه زمان توي اين روزها خوب مي‌گذره. نه تو حال و حوصله انجام كارهايي رو داري كه باعث بشن زمان زودتر يا بهتر بگذره.

روزهاي كشدار، از اون روزهايي هستند كه ويسكوز هستند. يعني شبيه يك سيالي هستند كه خيلي خيلي خيلي غليظ است. اينقدر كه جريان نداره. اگه يك قلپ هم ازش بخوري بدجوري توي گلوت مي مونه و نه بالا مي ره نه پايين.

روزهاي كشدار از دور كاملا قابل تشخيص هستن. حداقل از روز قبلشون مي‌دوني كه فردا قرار است چه بلايي سرت بياد. اما هيچ كاري نمي‌توني بكني. حتي اگر تصميم بگيري كه فرداي كشدارت رو دير بياي سركار و صبح بخوابي، باز هم هيچي از كشداري اين جور روزها كم نمي‌شه. تنها درمان روزهاي كشدار خوابيدن است. اين جور روزها اصلا نبايد از تخت بيرون اومد. بايد همونجا بموني، يك خوردني دوست داشتني بخوري. كتاب بخوني و وسط هاش هي چرت بزني. بعد بيدار شي و ببيني كه هنوز روز كشدار مزخرف تموم نشده. باز بخوابي. شام خوشمزه بخوري و بعدش براي اينكه خستگي روز كشدارت در بره بخوابي.

روزهاي كشدار بايد بدوني كه هر موقعي كه به آژانس زنگ بزني اصلا مهم نيست. به هر حال ماشين نخواهند داشت. اين روزها بايد بدوني كه توي يك خيابون يك طرفه يادت مي‌ره سر كوچه‌اي كه بايد پياده شي و مجبور مي‌شي خيابوني رو كه با پول به آژانس دادن ازش رفتي بالا، توي بارون پياده برگردي پايين. اين روزها غذاهاي بدمزه رو زير نگاه‌هاي عجيب و غريب مي‌خوريد و هيچ لذتي ازشون نمي‌بريد.

آره مي‌گفتم، همون خوابيدن توي روزهاي كشدار خيلي بهتر است.

فروغ فرخزاد

دو دوره توي زندگي من بوده كه فروغ رو توش با همه وجود احساس كردم. اولي توي 18-17 سالگي. روزهايي كه داشتم احساسات زنانه رو توي خودم تازه كشف مي كردم. دومي هم اين روزها. نمي دونم خصوصيات اين روزها چيه. اينكه بزرگ شدم. اينكه با دنيا روبرو شدم. نتونستم هنوز اين رو كشف كنم. اما احساسات قوي اي كه توي شعرهاش هست و ذره ذره به من منتقل مي شه اين روزها واقعي است. واقعي و عميق. اينجا رو كه ديدم و يادداشت مجله شهروند امروز رو خوندم درمورد اينكه شعر "زني تنها در آستانه فصلي سرد" _ نقل به مضمون- خوندم انگار همه اين حس‌ها، از نوجووني‌ام تا حالا همه با هم توي ذهنم دوباره نواخته شدن. الان احساساتي‌ام عميقاً و خوشحال از اينكه فرصت اين رو داشتم كه تجربه كنم اين احساسات رو. روحش شاد


 


 

پي نوشت:

دبيرستان كه بوديم يكي از بچه‌ها به عنوان كار فوق برنامه، هميشه ده دقيقه اول كلاس ادبيات، اشعار فروغ رو با صداي خودش مي آورد و توي كلاس پخش مي‌كرد. عكس‌العمل معلم ادبياتمون كه خيلي خانم ماهي بود اما شديدا مذهبي بود و عصباني مي‌شد از اينكه ما به اين مزخرفات گوش مي‌كنيم، يادم نمي‌ره هيچ وقت. راستي چرا بعضي آدم‌ها، حتي بعضي زن‌ها، دوست دارن وجه زنانگي وجودشون رو انكار كنن؟ از خبيثانه بودن اين حركت وقتي كه مي‌دونستيم دبيرمون چقدر با اين كار تأسف مي‌خوره واسمون خنده‌ام مي‌گيره الان.

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

پياده روي ميان روز در حياط دانشگاه

روزهايي كه آمل مي رم سر كلاس همه ذهن و حواسم به اين است كه ساعت Break بشه و بتونم بيام توي حياط قدم بزنم. آسمون آبي و ابرهاي گوله گوله سفيد كه با باد اينور و اونور مي شن. صداي باد كه مي‌پيچه توي دكل آنتن موبايل و يك هوهوي وحشت برانگيزناك مي كنه. بوي نارنج و نارنگي رسيده روي درخت ها. درخت‌هايي كه مي‌شه يواشكي ازشون ميوه چيد و خورد. اين مي‌شه كه كلاس‌ها نه تنها قابل تحمل مي‌شن كه خيلي هم زود مي‌گذرن.


 

آخ جون

اين پست و پست قبلي مستقيما از نرم افزار

Microsoft word 2007

ارسال شده اند

روزهاي باراني

روزهاي باروني به خودي خود روزهاي جذابي هستن. به خصوص اگه بعد از هزارسال كساني رو ديده باشي كه دلت براشون تنگ شده بوده، و بعد از يك روز كساني رو ديده باشي كه دوست نداشتي ازشون دور بشي. به خصوص وقتي كه مي دوني يك جايي هزاران كيلومتر اون طرف تر دو نفر بعد از اين همه مدت همديگه رو ديدن و چه حالي كه نمي كن. به خصوص وقتي اينجا رو مي خوني و مي توني يك نفس عميق بكشي و بلند بخندي

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

تحليل رفتار متقابل

نمي دونم اين چه بيماري اي است كه ما وقتي يك چيزي رو ياد مي گيريم شروع مي كنيم روي مردم ديگه پياده اش كردن

تحليلشون مي كنيم- نظر مي ديم درمورد حركات و رفتار و انگيزه هاي ناخودآگاهشون

حتي بهشون پيشنهاد مي ديم كه چه جوري احساس بهتري بكنن- چه جوري خودشون رو تحليل كنن- چه جوري كودك سرخورده شون رو نوازش كنن تا آرامش دروني بيشتري داشته باشن


اما نمي دونم چرا وقتي نوبت خودمون مي شه اينجوري توي گل مي مونيم- تحليل كه نمي توني درست و حسابي خودت رو بكني- حتي اگه بدوني هم كه چه ات است و به چي احتياج داري نمي توني واسه خودت حلش كني

باز وقتي لاله بود نوبتي همديگه رو تحليل مي كرديم و به جواب سوال هاي عجيب وجود خودمون مي رسيديم- اما اين روزها من تقريبا در گلم

كودك بيچاره خسته ام رو هر روز دنبال خود از اين ور به اون ور مي كشونم- احساساتش رو نمي تونم هيچ جوري ارضا كنم واسش- يك روزي كه اينقدر ترسان و لرزان است و دلش نمي خواد از زير پتوش بياد بيرون و با زندگي مزخرف روزانه روبرو بشه مجبورش مي كنم- مي آرمش دنبال خودم وسط مكان ها و آدم هايي كه اون اينقدر ازشون مي ترسه


مي دونم ترساش دلايل بالغانه ندارن- ترس كودكي است كه خودش مي دونه خرابكاري كرده- ولي حتي در اين صورت هم تجربه ترسيدن واسش تجربه بد و سختي است-

سخت

سخت

خيلي سخت

مي دونم نوازشش بايد بكنم- ولي خودم اينقدر خسته ام كه توانايي اش رو ندارم- از اين جنگ هر روز و هر روز توي خودم خسته ام-
اونجوري ام كه اگه مثل قديم ها بود بايد مي رفتم دو سه روزي لب يك چشمه توي بيابون زندگي مي كردم
به خودم مي پرداختم و بس
روز بدي است امروز

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد

این روزها خیلی چیزها با هم قاطی شدن
خواب هام با اضطراب ، با بیداری های لحظه به لحظه
روزم با نگرانی های مختلف، با عدم امنیت
دلم با حس های ناآشنا و گاهی آشنا
سرم با عشق، با بی تفاوتی، با تعجب خودم از خودم به خاطر ظهور این عشق یا اون بی تفاوتی
روزم با گشت زدن و چرخیدن دور خودم، دور مقاله هایی که باید بخونم، دور مقاله هایی که باید پیدا کنم، دور کارهایی که می دونم باید بکنم یا کارهایی که نمی دونم باید بکنم یا نه
حسم با دلتنگی نبودن آدم ها کنارم یا شادی بودنشون نزدیکم، با دلتنگی دور بودنشون در عین نزدیک بودنشون، با ترس از نزدیک بودن بهشون در عین دور بودن
کودکم ترسان از قضاوت شدن، از دوست داشته نشدن
حالا وسط این همه چیزهای قر و قاطی من باید بانوی معقولی باشم که قرار است همه چیز رو به خوبی و خوشی تموم کنه- کلاس ها رو بره- وقت ها رو تنظیم کنه- گزارش ها رو توی زمان خودشون بده- جدی باشه- شادی دیدن و دلتنگی ندیدن آدم ها رو توی لایه های زیرین پوست صورتش قایم کنه که هیچ احدی بویی ازش نبره-
بانوی معقول روزهای سخت و حس های متناقض
هیچ کسی هم نیست که قرار باشه از من بشنوه که به اندازه کافی مجهز نیستم تا بتونم کودک ترسیده دوست داشته نشده رو پشت صورتک بانوی معقول خوب جاسازی کنم- هیچ کس

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

روزمرگي

روزمرگي اصولا چيز عجيبي است. صبح مي ري سر كار. يا زود مي رسي كه خوشحالي، يا دير مي رسي و خودت رو تا رسيدن مي خوري. مي شيني سر جات. يك سري كارهاي عمومي و يك كم كارهاي خصوصي مي كني. تعداد غير قابل شمارشي چاي مي خوري. از ظهر به بعد كه تازه مغزت كار مي افته وقتي است كه بقيه ديگه خسته شدن و دوست دارن حرف بزنن و معاشرت كنن. خودت هم هوايي مي شي كه بري بيرون. بري زندگي كني به جاي اينكه زندگي ات رو پشت ميزهاي سفيد با كاغذهاي خط خطي بگذروني. چقدر مگه وقت داريم كه اين همه اش رو اينجوري هدر مي ديم. وقت تموم مي شه. التماس مي كني به روزبه كه زودتر بياد دنبالت. البته بهش مي گي كه يك قابلمه گنده هم با خودش بياره. باورش نمي شه ولي من فقط مي خوام قابلمه رو به همكارم قرض بدم. روزمرگي ادامه پيدا مي كنه. مثل بقيه روزها با كارهام ور مي رم تا بياد دنبالم. مثل هر روز مي رم خونه. به زور يك چيزي مي خورم. تو كتاب خوندن اينقدر پيشرفت مي كنم كه كتابهايي رو كه دوست دارم جمع مي كنم و مي آرم توي تخت. بعد اين وسطها خوابم مي بره. باز صبح مي شه. باز ساعتي رو كه روزبه يادش مونده كوك كنه هزار بار خفه مي كنم. باز مي رم سر كار. يا زود مي رسم كه خوشحالم. يا دير مي رسم كه ...
همه زندگيمون همينجوري مي گذره. خيلي جاهاش خيلي لذت بخش است اما مي دونم كه دلم مي خواد بيشتر از اينها زندگي كنم. بيشتر از اينها از خودم، اطرافيانم و زندگي ام لذت ببرم. من دلم مي خواد برم جنگل. بتونم اگه دلم خواست برم توي يك كوره راهي كه دورش پر از درخت است. بتونم اگه دلم خواست برم توي يك جنگلي كه اگه به بالا نگاه كنم بتونم برگاي درختا رو تك تك بشمرم.
همه زندگيمون همينجوري مي گذره. درحسرت چيزهايي كه نداريم. به قول سارا مي گذره درحالي كه احساس مي كنيم شيره زندگي رو نكشيديم.
همه زندگيمون همينجوري مي گذره.

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

دوباره من

به اميد سفر هفته بعد كندم و اومدم. اميدوار بودم به لطف احمدي نژاد و قول داده بودم اگه تعطيلات هفته بعد رو توليد كنه دور ديگه هم بهش راي بدم. --------خيلي خوب . شوخي كردم. فحش نديد
اخبار كه گفت از تعطيلي خبري نيست ديدم ديگه نمي شه توي فضاي سفر موند. آهنگ هاي مازندراني رو از روي دسك تاپم پاك كردم. با رزوبه قرار گذاشتيم كه فعلا براي جلوگيري از غوطه خوردن در نوستالژي بهشون گوش نكنيم. مثل زن و شوهرهاي جدي رفتيم دنبال خونه گشتيم و برگشتيم به زندگي طبيعي. اين وسط يك شام با همسفرها فرصت خوبي بود واسه خنديدن و انرژي گرفتن و دور كردن دلتنگي

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

سفر

سفر مثل مستي مي مونه. خودت انتخابش مي كني. خودت قدم به قدم مي ري توش. خودت ذره ذره از زندگي فعلي ات جدا مي شي و مي ري سمت اون. تويي كه انتخاب مي كني. مي ري و مي ري. اما يك جايي مي فهمي كه رودست خوردي. اون است كه داره تو رو با خودش مي بره. اون است كه تو رو مي چرخونه تا تمام خاطراتت، همه تصويرهايي كه دوست داري يا نداري ، جلوي چشمات برقصن. مي خندي و گريه مي كني. فكر مي كني خودتي. اما غافلي از قدرت سفر. لحظه اي كه داري برمي گردي با تمام وجود مي خواي كه تموم نشه و برنگردي به روزمرگي ات. دوست داري هنوز هم غوطه بخوري توي فضايي كه آدم هاش رو دوست داري، اونها تو رو دوست دارن. دوست داري باقي بموني تو فضايي كه همه همه ذهنت رو پر و دلت رو سرشارمي كنه . اما چاره اي نداري. برمي گردي. فكر مي كني خودتي كه تصميم مي گيري برگردي. اما غافلي كه عشقت به زندگي اي كه اينجا گذاشتي و رفتي داره تو رو برمي گردونه. كافي است پات رو دوباره بگذاري توي خونه خودت تا بفهمي كه چقدر زندگي روزمره خودت رو دوست داري. يكي دو روز اول خمار سفري. اما عشق به فضاي خودت هم اينقدر قوي است كه آروم و مهربون دوباره بيارتت توي روال چرخ وار زندگي خودت. از سفر فقط واست تصويرهاي محو و غبارگرفته مي مونه كه وقتي بهش فكر مي كني همراه مي شه با يك پالس خوشي كه از دلت مي گذره. هيجان روزهاي بعد از سفر به نظر من با هيجان روزهاي قبل از سفر برابري مي كنه. واسه همين است كه مي گم سفر واقعا مثل مستي مي مونه.

۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

سيال ذهن

حس ها درگيرند. با هم مي جنگند. چپ و راست. كتك و كتك كاري. قبلا هم اين حس ها رو تجربه كردم. ولي نه اين شكلي. شايد چون اون موقع تعهدم اينقدر شديد و جدي نبود راحت تر بودم. انتخابم رو مي دونم ها. خودم رو نمي ترسونم از انتخابي كه ممكنه بكنم. البته راستش الان دارم خودم رو مي ترسونم. تقصير فانتزي هاي مزخرفم است. راستي! قليون چرا اينجوري آدم رو مي بره به هپروت؟ حس اون دختر توي فيلم كه با قرص هاي آرام بخش مي ره به هپروت چه شكليه؟ بين ادبيات آدم ها تفاوت هست. كار آفريني نمي كنم امروز چون فقط يك بهانه است براي فانتزي ساختن. اين رو مي دونم. كارآفريني يك بازي است. بازي اي كه بين من و روجا شروع شده و حالا من دارم به همه بخش هاي زندگي ام تسري اش مي دم. ما
soul mate
هستيم. لعنت به كامپيوترهاي كند. ديكشنري ام رو باز مي كنم كه معني لغت رو نگاه كنم. تا نرم افزارش
Run
شه يادم مي ره چه كار مي كردم. دوباره مي بندمش.
اين خيلي ارزشمنده. اين رو مي دونم. اما شديدا به اينترنت نياز دارم امروز و يك منگولي توي اون واحد بغلي (نه يك دونه اون ور تر) هي پاش رو مي گذاره روي شلنگ و من رو از ديدن صفحه اول گوگل كه بهم آرامش مي ده و مي گه كه به دنيا وصلم محروم مي كنه. به روزبه زنگ مي زنم. بر نمي داره. مي دونم كه گوشي توي جيبش است و نمي شنوه. ولي نگران مي شم. توي ذهنم هزارتا اتفاق بد رو تصوير مي كنم و خودم رو مي ترسونم. خونه و زندگي رو آتيش مي زنم. خودم رو روان درماني مي كنم. به لاله و سارا احتياج دارم كه آن لاين باشن و بتونم باهاشون حرف بزنم. اين ولي يك دروغ بزرگ است. اصلا بهشون احتياجي ندارم كه آن لاين باشن. احتياج دارم كه اينجا باشن. بشه عصر تنهايي رفت خونه لاله يا اينكه سارا خونه باشه و مرخصي بگيرم برم خونه شون. توي آشپزخونه اشون با مامانش چاي بخوريم و بعدش بريم روي تخت اون حرف بزنيم.
زندگي مدرن كه آدم ها توش گم مي شن. من گمشده
.
.
.
ذر فاصله سه نقطه ها مي ريم و زندگي مدرنمون رو سرو سامون مي ديم. چهار تا جلسه مي ريم. 5 تا فرم پر مي كنيم. 2 تا صورت جلسه مي نويسيم. من مدتي است كه فكر مي كنم روزي كه بميرم چه اهميتي داره كه چقدر جلسه شركت كردم. چقدر سيستم هاي اطلاعاتي خريم . يا اصلا فكر مي كنم الان كه كيلومترها دورم چقدر برام مهم است كه مثلا فروش فلان بخش كاله چقدر است؟ يا مثلا چقدر مهم است كه كنترل موجودي يك رو با چند افتادم؟
.
.
.
فقط يك روز و 5 ساعت تا آخر مرداد مرخصي داشتم. تا آخر شهريور دو مي شه 4 روز. سه روز و هفت ساعت هم رفتم كه تا اينجا مي شم صفر. همين الان واسه مهر هم يك برنامه 2 روزه كلاس دارم و يك برنامه يك و نيم روزه دانشگاه كه مي شه سه روز و نيم كه دو روز بدهكار مي شم. پس اصلا جاش نيست كه پاشم از شركت بزنم بيرون. راه برم توي خيابون ها و فكر كنم. همينجا مي شينم و به سنت يگانه براي هزارمين بار فكر مي كنم به چيزهايي كه قبلا فكر كردم. به اينكه چه اهميتي داره اگه بعد از اين همه مدت كه كودكم رو با فانتزي خونه رويايي ام پر كردم باز برگردم همه اش رو مثل يك قاصدك فوت كنم تا بره و همه جا پخش شه و هيچي ازش دست خودم نمونه.
به او فكر مي كنم و غصه مي خورم از اينكه . . .
زندگي مدرن نمي گذاره. مي رم چون تعداد سه نقطه هاي زندگي مدرن كه زياد شه رشته افكار و حرف هاي آدم از دستش خارج مي شه. مثل من كه سه نقطه هاي زندگي مدرن رشته زندگي رو از دستم خارج كرده.
.
.
.
مي روم اما قول مي دهم كه همه جلسه رو به حس آشپزخانه خانه زعيم دارها و حس امنيت و دوستي اش فكر كنم.

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

اختيار زندگي

درست است كه تنها فايده اينجا نوشتم احساس خوبي است كه بهت دست مي ده وقتي كه فكر مي كني چند سال است داري مي نويسي؟
واقعا هيچ فايده ديگه اي نداره؟
پس چرا من هر بار بعد از نوشتن چهار خط دوست ندارم پستش كنم. حذفش مي كنم و مي رم سراغ زندگي ام؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

واي. من دارم خفه مي‌شم. من نياز دارم حرف بزنم. نياز دارم حس‌هام رو دوره كنم. بگمشون. نياز دارم همه بالا و پايين رفتن‌هاي اين چند روزم رو دوره كنم. با يك نفر شريك بشم توشون. نياز دارم خودم رو از بيرون ببينم. نياز دارم حمايت بشم. بغل بشم. نياز دارم حرف بزنم. من امروز مي‌خوام همه حس‌هام رو با يكي درميون بگذارم. نياز دارم بفهمم كه غير طبيعي نيستم و بقيه هم همين موقع‌ها همين حس‌ها رو دارن. من به دوست نياز دارم. روزبه هم ولي بعد از روز خيلي سختي كه داشت، الان خوابيده و حتي به اون هم زنگ نمي‌تونم بزنم.
من دارم خفه مي‌شم و اگه اينجوري شد نگي كه نگفته بودم


۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

برادر كوچك سرباز

دقيقا 20 ماه پيش روزبه رفت سربازي. وقتي مي رفت مي ترسيديم از اينكه حالا چي مي شه؟ كجا مي افته. اين مدتي كه بايد سرباز باشه مي تونه درس بخونه يانه. اگر يك جايي خارج تهران باشه مي تونيم زندگي مون رو تشكيل بديم يا نه و هزار تا اما و اگر ديگه. براي روزبه خيلي نگران بودم اما حال امروزم اصلا قابل مقايسه با اون نيست.
دقيقا روزي كه روزبه كارتش رو گرفت ، محمد بايد خودش رو معرفي مي كرد. با اينكه دقيقا معلوم بود كجا مي افته و جايي هم كه هست چهار تا بلوك با محل زندگي ما فاصله داره اما نگراني ام و غصه خوردنم واسش 20 برابر همين حس هام واسه روزبه است. برام اين خيلي جالب است كه روزبه يك آدم بزرگ است كه من باهاش رابطه دارم و نگراني ام واسش مثل آدم بزرگ هاست. ولي محمد برادر فسقلي من است كه حس مي كنم بايد ازش محافظت كنم و نجاتش بدم از دردسرها. اينكه مامانم چه جوري اينقدر جدي و منطقي داره با اين قضيه برخورد مي كنه واسم خيلي جالبه.

دلتنگي

صبح خيلي زود بيدار شدم. برخلاف روزهاي ديگه كه حداقل دو ساعت دير مي رسم سر كار، يك ساعت زودتر از ساعت كاري اومدم. قرار انجام يك كار جذاب داشتيم با يكي از همكارام كه نمي دونم چرا خودخواسته گذاشتيمش 7 و نيم و صبح. تا خيلي وقت روز خواب آلود بودم و بعد كه خوابم پريد يك گفتگوي ميلي داشتم با سارا كه شديدا دلتنگم كرد. البته دلتنگ كه بودم واسه اون و سيا و لوله و همه دوستام كه اين ور و اونور دنيا پراكنده ان. اما نوشتن واسه سارا باعث شد كه از حالت "توجه- نكننده-به دلتنگي" دربيام. يك جمله كوچيك آيدين كه شبيه لاله بود تقريبا اشكم رو درآورد . دلتنگي ام واسه محمد هم اومد روش. آخه دو روز است داداش كوچولوم رفته سربازي. ديروز مي دونم خيلي بهش سخت گذشته. يك خورده لوس هم هست. امروز به مامانم گفته كه واسش غذا ببره و مامانم خيلي خشن گفت كه اين كار رو نمي كنه و بايد شرايطش رو بپذيره. كودك كوچولوم با همذات پنداري اي كه با محمد كرد ديگه توانايي اش رو از دست داد و اشكش سرازير شد. اومدم يك گشتي بزنم توي اينترنت كه حسم آروم شه رسيدم به يادداشت حامد.
هنوز اينقدر زمان نگذشته كه من حس آدم اول و دوم رو درك كنم. ولي حس امروزم و دلتنگي ام توي اين مرحله از زندگي ام اينقدر تلخ است كه دوست ندارم تصور كنم كه بعد هاش تلخ تر از اين هم مي شه. سيامك يك بار بهم گفته بود كه من جزو آدم هايي هستم كه مي تونم توي اين كشور راحت زندگي و كار كنم و باهاش كنار بيام. اون روز اين حرفش رو قبول داشتم اماامروز ديگه اين رو توي خودم نمي بينم. . امروز خيلي تلخ تر از اينم كه حاضر باشم هيچ نكته مثبتي توي كل قضيه ببينم.

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

فكر كنم لازم به توضيح نيست كه طي سه روز تعطيلي چقدر درس خوندم و چقدر كارهاي عقب افتاده ام رو انجام دادم. احساس ناخوب بعد از روزهاي تعطيلي از اينكه هيچ پيشرفتي نداشتي باهام داره مي چرخه. اما اين بار عذاب وجدانم خيلي كمتر است. آخه حس مي كنم درگير بازي "راننده اتوبوس" شدم. اين بازي مي گه ما گاهي مثل يك راننده اتوبوس كه روزهاي استراحتش رو مي ره با اتوبوسش جاده ها رو مي گرده (كه درواقع همون شغلش است و هيچ فرصت استراحتي بهش نمي ده) ، مي شيم و سعي مي كنيم زمان هاي استراحتمون رو پر كنيم از كارهايي كه توي زمان هاي كاريمون بهشون نرسيديم. خوب اينجوري آدم خودش با خودش درگير مي شه. اگه كارهاي عقب مونده رو بكني، خسته باقي مي موني و روزهاي بعد از تعطيلات رو با احساس "من چقدر بدبختم و خسته" سر مي كني. اگه كارها رو انجام ندي و تفريح كني، روزهاي بعد از تعطيلات رو با لبخند رضايت بخشي كه پشتش احساس "من احمق خوشبخت با يك عالمه كار عقب مونده" داره مي گذروني.
همه اينها رو گفتم كه بگم اينجوري چپ چپ من رو نگاه نكنيد. خوب يك عالمه كار عقب مونده دارم كه داشته باشم. به جاش كلي لذت تجربه كردم توي اين سه روز.

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

داره تولدم مي شه. باز درگيرم با خودم چون دلم نمي خواد خودم رو بزرگتر از ايني كه هستم ببينم. پارسال هم به اين فكر كرده بودم كه آدم 27 ساله به نظرم حامد قدوسي است. شايد چون قبلاها كنار وب لاگش نوشته بود كه 27 سالش است. خوب كه فكر مي كنم با اينكه اون هم الان نوشته 29 سالش است كنار نيومدم. انگار يك موقعي تصويرم رو از آدم ها از جمله خودم فيكس كردم و حاضر نيستم تغييرش بدم.
خلاصه اينكه داره تولدم مي شه و باز دچار اضطراب مي شم. از حجم كارهايي كه مي خواستم بكنم و نكردم. از حجم چيزهايي كه مي خواستم بگم و نگفتم و از خيلي چيزهاي ديگه . تقابل تولدم رو رو با تعطيلات-رئيس-جمهور-به-ما-بخشيده به فال نيك گرفته و براي اينكه اضطرابم سال ديگه براي اخراج شدن از دانشگاه بيشتر نباشه تصميم دارم بشينم پاي مقاله هام و يك كاري واسه اين پايان نامه مادرمرده ام بكنم.
از الان هم گفته باشم كه اگه از اين به بعد نيومدم اينجا بنويسم به اين خاطر است كه اين سه روز رو دور چرخيدم و خجالت كشيدم توي چشم شما نگاه كنم

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

تلويزيون ما

از وقتي لوله رفت خارج ما صاحب يك تلويزيون شديم كه هراز گاهي يك نگاهي بهش مي اندازيم. البته شايد بتونم بگم يك كم بيشتر از يك نگاه. ولي اندازه اين نگاه مهم نيست. اين مهم است كه من الان مي خوام يك "دشمن جايي آن بيرون است" بازي كنم و بگم كه اين تلويزيون عامل اصلي كم يادداشت نوشتن در وب لاگم است. دليل اصلي اش اين است كه هر شبي كه تلويزيون روشن است، بعد از يك مدتي به اين نتيجه مي رسم كه نمي تونم اگه يادداشتي بنويسم از اين مزخرفي كه الان شنيدم و سعي داشت من رو تحت تاثير قرار بده چيزي نگم. از اونجايي هم كه اين نوع يادداشت از خط هاي قرمز خود-تعريف- كرده ام رد مي شه، نمي تونم بنويسمش. بنابراين عطاي نوشتن را به لقايش مي بخشم.

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

پست چهارم و خرج خانواده حسيني

در اين امر كه لذت دارد كه هربار به اين سايت وصل مي شوي از طرف خانواده حسيني پيغام كوتاهي داشته باشي، شكي نيست. اما اگر ما بخواهيم همينطوري وقت خودمان و اطلاعات مغزمان و وقت تعداد بسيار زياد خوانندگان اين وب نوشت را به نيازهاي خانواده حسيني اختصاص دهيم ممكن نيست. البته غير ممكن هم نيست. اما خرجش يك كم زياد مي شود كه اميدواريم خانواده حسيني با حقوق دانشجويي بتوانند از پس آن بربيايند.(تا همينجايش 100 دلار invoice اتون مي شه)
اما غرض اين بود كه بگوييم علاوه بر لذت خواندن پيغام هاي خانواده حسيني، لذت هاي ديگري هم در دنيا هست. مثلا يكيش اينكه بروي به وب لاگ مجتبي و يك :) خيلي قشنگ آنجا ببيني. حتي اگر نفهمي يعني چه، باز هم حال مي كني. يا يك چيز قشنگ ديگر در دنيا اين است كه توي يك روزي كه احساس مي كني هيچ كس در دنيا نيست كه حرفت را بفهمد بروي اينجا و يادت بياد هنوز دوستاني هستند كه مثل تو فكر مي كنند، نسلشان منقرض نشده و مهاجرت هم نكرده اند و در دو قدمي تو هستند.

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

پست سوم و شوهر دو در

با توجه به اهميت و علاقه اي كه خانواده محترم حسيني نسب به اين وب لاگ از خودشون در كردن ما دست اندر كار نوشتن پست سوم شديم.
در اين ميان دو در كردن شوهر محترممان كه در روز اول مرخصي پايان دوره سربازي خود عزم سفر نموده و ما را در اين بلاد مزخرف تنها رها كردند، نيز در نگاشتن پست سوم بي تاثير نبوده است.
القصه مي خواستيم تعريف كنيم كه ديشب شبكه دو تلويزيون ايران يك برنامه رو هي تبليغ مي كرد كه مستند هري پاتر بود. آقاي شوهر نيز از ترس اينكه اين مستند پايان داستان جلد هفت را رو كند از ديدن آن ابا كرد. اما ما با كمال اطمينان از اينكه امكان ندارد طي اين ده روز كسي در صدا و سيما جلد هفت را خوانده باشد چه برسد به اينكه برنامه مستندش را هم ساخته باشد، سر تا ته برنامه را ديديم.
همانطور كه مي توانيد حدس بزنيد برنامه درمورد ارتباط انقلاب مخملين با هري پاتر يا بالعكس بود كه خانم جي كي رولينگ دست در دست كمپاني هاي صهيونيستي اين كتاب ها را نوشته و نشانه اش هم جاي جاي فيلم و كتاب بود كه هري پاتر با تكيه بر توانايي هاي خودش و دوستانش بدون دعا كردن يا طلب استمداد يا توكل از خالق يكتا مشكلاتش رو حل كرده بود. بعد هم يك جوري داستان ربط پيدا كرد به شيطان پرستي و اين حرف ها و ما با دهان باز برجا مانديم كه چرا طي اين پنج باري كه هري پاتر را از جلد يك تا آخرين جلد موجود خوانده ايم هيچ وقت متوجه اين ارتباطات نشده ايم.
البته خنديدن به شوهر گرامي براي ترسش از لو رفتن داستان كتاب شماره 7 به جاي خود باقي است چون مجري آن برنامه چندين بار اشاره كرد كه تا به حال 5 جلد از كتاب ها نگاشته شده و 3 جلد اول به صورت فيلم سينمايي صهيونيستي شده اند كه اين خود نشان از به روز بودن اطلاعات نويسنده و كارگردان و كليه دست اندركاران برنامه داشت.
خلاصه اينكه تلويزيون ديدن هم دنياي جالبي است.

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

دومين پست

خوب. اين دومين پست من توي اين بلاگ است. اگه همينجوري ادامه بدم مثلا 200 روز ديگه مي تونم بنويسم اين دويستمين پست من توي اين بلاگ است

.
.
.
توي جلسه نشستم و واسه خودم، يعني واسه وب لاگم اين ها رو مي نويسم
"هوا امروز خنك است. البته منظورم از خنك 28 درجه است. نه كه فكر كنيد وسط جلسه پيامك! فرستادم واسه هواشناسي ها. 28 درجه به نسبت روزهاي گرم هفته هاي پيش حداقل 10 درجه خنك تر است. اين خنك بودن يك انرژي آروم ولي فعال و شاد رو زير پوستم راه مي اندازه. از نفس كشيدن لذت مي برم و فقط اگه نترسم از اينكه موقع برگشتن از سركار خواهران گشت ارشادم كنند زندگي خيلي لذت بخش مي شه"
بعد از نوشتن يادداشت وب لاگ، يك كم خلاصه مقاله اي كه همراهم است مي خونم و خميازه مي كشم. بعد يكهو والدم مي فهمه كه دارم از زير بار كارشناس خوب بودن درمي رم و جلسه رو دو در مي كنم. گير مي ده بهم كه باز هم
don't think
رو بهونه كردي واسه در رفتن از زير بار مسووليت
.
.
.
ده دقيقه بعد كه از جلسه مي آييم بيرون از اينكه جلسه به نظر بقيه همكارهام هم خوب نبوده خوشحال مي شم. از اينكه من نبودم كه جلسه رو جذب نكردم. اون بوده كه من رو جذب نكرده. والد محترم اما سخت گيرم يك لبخند آروم مي زنه به كودك كتك خورده ام و كودك پدرسوخته تنبلم يك لبخند بدجنسانه رو به زور از روي لبش محو مي كنه.

۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه

سلام

سلام.
اين اولين پست شپش است كه ديگه خيلي وقت است آدم شده.
خيلي وقت بود كه بايد مي اومدم حداقل توي بلاگر ولي تنبلي تا حالا نگذاشته بود. اين چند روز كه پرشين بلاگ مرده بود بهانه خوبي شد براي اين اثاث كشي
اميدوارم اينجا بيشتر بنويسم. از طرفي اميدوارم لينك هاي كنار وبلاگم رو هم درست كنم.
خوب . اين هم پست اول