۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

روزمرگي

روزمرگي اصولا چيز عجيبي است. صبح مي ري سر كار. يا زود مي رسي كه خوشحالي، يا دير مي رسي و خودت رو تا رسيدن مي خوري. مي شيني سر جات. يك سري كارهاي عمومي و يك كم كارهاي خصوصي مي كني. تعداد غير قابل شمارشي چاي مي خوري. از ظهر به بعد كه تازه مغزت كار مي افته وقتي است كه بقيه ديگه خسته شدن و دوست دارن حرف بزنن و معاشرت كنن. خودت هم هوايي مي شي كه بري بيرون. بري زندگي كني به جاي اينكه زندگي ات رو پشت ميزهاي سفيد با كاغذهاي خط خطي بگذروني. چقدر مگه وقت داريم كه اين همه اش رو اينجوري هدر مي ديم. وقت تموم مي شه. التماس مي كني به روزبه كه زودتر بياد دنبالت. البته بهش مي گي كه يك قابلمه گنده هم با خودش بياره. باورش نمي شه ولي من فقط مي خوام قابلمه رو به همكارم قرض بدم. روزمرگي ادامه پيدا مي كنه. مثل بقيه روزها با كارهام ور مي رم تا بياد دنبالم. مثل هر روز مي رم خونه. به زور يك چيزي مي خورم. تو كتاب خوندن اينقدر پيشرفت مي كنم كه كتابهايي رو كه دوست دارم جمع مي كنم و مي آرم توي تخت. بعد اين وسطها خوابم مي بره. باز صبح مي شه. باز ساعتي رو كه روزبه يادش مونده كوك كنه هزار بار خفه مي كنم. باز مي رم سر كار. يا زود مي رسم كه خوشحالم. يا دير مي رسم كه ...
همه زندگيمون همينجوري مي گذره. خيلي جاهاش خيلي لذت بخش است اما مي دونم كه دلم مي خواد بيشتر از اينها زندگي كنم. بيشتر از اينها از خودم، اطرافيانم و زندگي ام لذت ببرم. من دلم مي خواد برم جنگل. بتونم اگه دلم خواست برم توي يك كوره راهي كه دورش پر از درخت است. بتونم اگه دلم خواست برم توي يك جنگلي كه اگه به بالا نگاه كنم بتونم برگاي درختا رو تك تك بشمرم.
همه زندگيمون همينجوري مي گذره. درحسرت چيزهايي كه نداريم. به قول سارا مي گذره درحالي كه احساس مي كنيم شيره زندگي رو نكشيديم.
همه زندگيمون همينجوري مي گذره.

۲ نظر:

Laleh گفت...

دردا که بی فایده فرسوده شدیم
از داس سپهر سرنگون سوده شدیم

ناشناس گفت...

زیبا بود و بهت می گم چرا.
منو یاد تکه ای در توصیف سرزمین پریان انداخت، در کتاب دختر شاه پریان نوشته لرد دانسنی (مطمئنم ازش خوشت میاد) و اون در توصیف زمان در سرزمین پریان (که خیلی کند تره ) می گه:
"و هر لحظه چنان به طول می انجامید که هر یک از موجودات سرزمین پریان بتوانند تمام بهره شادی خود را از آن لحظه بردارند..."
و این جوریه که لحظه ای که پادشاه پریان دخترش رو دوباره به دست می آره و روی زانوهاش می نشونه، اون مقداری که بهش نگاه می کنه و در لذت دوباره داشتنش غرق می شه به مقیاس سرزمین های ما ده سال طول می کشه...