۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

سفر

سفر مثل مستي مي مونه. خودت انتخابش مي كني. خودت قدم به قدم مي ري توش. خودت ذره ذره از زندگي فعلي ات جدا مي شي و مي ري سمت اون. تويي كه انتخاب مي كني. مي ري و مي ري. اما يك جايي مي فهمي كه رودست خوردي. اون است كه داره تو رو با خودش مي بره. اون است كه تو رو مي چرخونه تا تمام خاطراتت، همه تصويرهايي كه دوست داري يا نداري ، جلوي چشمات برقصن. مي خندي و گريه مي كني. فكر مي كني خودتي. اما غافلي از قدرت سفر. لحظه اي كه داري برمي گردي با تمام وجود مي خواي كه تموم نشه و برنگردي به روزمرگي ات. دوست داري هنوز هم غوطه بخوري توي فضايي كه آدم هاش رو دوست داري، اونها تو رو دوست دارن. دوست داري باقي بموني تو فضايي كه همه همه ذهنت رو پر و دلت رو سرشارمي كنه . اما چاره اي نداري. برمي گردي. فكر مي كني خودتي كه تصميم مي گيري برگردي. اما غافلي كه عشقت به زندگي اي كه اينجا گذاشتي و رفتي داره تو رو برمي گردونه. كافي است پات رو دوباره بگذاري توي خونه خودت تا بفهمي كه چقدر زندگي روزمره خودت رو دوست داري. يكي دو روز اول خمار سفري. اما عشق به فضاي خودت هم اينقدر قوي است كه آروم و مهربون دوباره بيارتت توي روال چرخ وار زندگي خودت. از سفر فقط واست تصويرهاي محو و غبارگرفته مي مونه كه وقتي بهش فكر مي كني همراه مي شه با يك پالس خوشي كه از دلت مي گذره. هيجان روزهاي بعد از سفر به نظر من با هيجان روزهاي قبل از سفر برابري مي كنه. واسه همين است كه مي گم سفر واقعا مثل مستي مي مونه.

۲ نظر:

Laleh گفت...

عزیزم بالا آوردن رو چه جوری توی مدلت توجیه می کنی؟!؟!؟!!؟

ناشناس گفت...

فكر ميكنم هيجان قبلش بيشتره ،و هيجان بعدش مثل حالت بعد مستي ميمونه .ولي كلا سفر خوبه هر چقدر كوتاه ولي عاليه