۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

شرح ما وقع

امروز صبح طبق معمول دیر بیدار شدم و تا دانشگاه رو تند تند اومدم. یک جور مشکوکی دانشگاه خلوت بود که دو زاری ام افتاد که سوتی دادم.
امروز روز تولد شهر آکلند است و تعطیله. قبلا خونده بودم در موردش ولی با دوشنبه هفته دیگه (6 فوریه) که روز ملی نیوزیلنده اشتباه گرفته بودمش. موندم تو دانشگاه چون زحمت اصلی که بیدار شدن بود رو کشیده بودم. گفتم بشینم دو تا خط مشق بخونم. بعد هم من همیشه تو این ساختمون سردمه ولی امروز چون تعطیله air conditioner ها روشن نیستن و گرماش دلچسبه. البته تا وقتی که یکی از هم اتاقی های مهربون چینی مون سر برسن و کولر رو روشن کنن.

بعد از مدت ها، امروز، دوباره یاد غزاله بودم. می گن که باید بعد از شش ماه سوگ از دست دادن تموم شه ولی من همچنان هر وقت که یاد غزال می کنم، مثل مرداد اشکام می آن پایین و اصلا هیچ کنترلی روشون ندارم. فاصله این روزها خیلی زیاد شده ولی شدت احساس من اصلا تغییر نکرده.

این آخری هم یک مصاحبه دیدم از "زویا پیرزاد" که کتاب "چراغ ها را من خاموش می کنم" اولین کتابی بود که راه خوندن از نویسنده های معاصر رو برام باز کرد. مصاحبه اش اینجا است. اگه فیلتر نیست و باز می شه ببینید. پیچیدنش دور خودش برای اینکه مغزش رو که فارسی فکر می کنه و فرانسه به زور بچپونه تو جمله های انگلیسی حال این روزهای من است.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

حال

یاد گرفته ام که برم تو این سایت
آیکن های مجانی دانلود کنم بعد شکل فولدرهای کامپیوترم رو براساس موضوع عوض کنم.
وقتی روزی نه ساعت به صورت رسمی و چهار پنج ساعت به صورت خودجوش و غیر رسمی، کله ات توی کامپیوتر باشه، لازمه هر چند وقت یک بار یک تفریحی هم از توش در بیاری.

امیدوارم ف یل تر نباشه و شما هم بتونید حال کنید باهاش

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

چای

بعد من یک مرضی که دارم این است که تا اول صبح چایی نخورم حالم خوش نیست. سیزده روزه که هی خواستم با خارج هماهنگ شم صبح شیر یا قهوه یا پرتقال خوردم. امروز بعد از سیزده روز، اتفاقی چایی خوردم و دیدم که چقدر حالم خوبه. سیزده روزه که تا ظهر حالم خوش نیست و نمی فهمم که چه ام است.
این هم از مرض ما

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

تو لیسانس یک چند واحدی دیتابیس خوندیم. تو CIS یا MIS . یک درس هم تو فوق لیسانس داشتیم. یک ترم هم خودم این رو تو یکی از دانشگاه های آمل درس دادم. بعد امروز سر کلاس دانشجوی های لیسانس اینجا، تازه یک سری چیزها فهمیدم که آه از نهادم بلند شد. مقایسه یا تحقیر نمی کنم. فقط می گم می شه که چقدر مدت فکر کنی که یک چیزی رو می فهمی در حالیکه نمی فهمی. همین

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

از ماست که بر ماست

مغزم برای اینکه ازم محافظت کنه از دلتنگی، هی برام صداهای آشنا و قیافه های آشنا ردیف می کنه. تو خیابون راه می رم یکهو امیرحسین رو می بینم. پسر جلویی ام توی کلاس عین محموده. یگانه رو که هر روز می بینم. یک پسره پشت سرم عین علی بابایی حرف می زد. طول کشید تا بفهمم که انگلیسی حرف می زنه نه فارسی.
شدم مثل وقتی که سارا رفته بود سوئد و من و لاله هی توی خیابون می دیدیمش. بعد من از دست مغز خودم حرصم در می آد. مثل کسایی هستم که دلشون نمی خواد کسی بهشون ترحم کنه.

اصلا این مشکل رو کلا خودم با ناخودآگاهم دارم. دستش رو می خونم، جلوش رو می گیرم بعد "خودم" با "ناخودم" دعواشون می شه که :
- خوب که چی که نمی گذاری حالش رو ببریم
- خوب که چی که از یک چیز غیر واقعی حال ببریم
- خوب که چی که هی غصه بخوریم و حال نبریم

خلاصه که کار بالا می گیره.

چند وق پیش خواب غزاله رو دیدم. خیلی خواب خوبی بود. کلی باهاش حرف زدم و احساس خوبی داشتم. بعد هی وسط خواب به خودم می گفتم که "باور نکنی که این زنده است ها. مرده. ناخودآگاهت داره این تصور رو برات می سازه که دلتنگی ات کم شه." بعد اون وسط "خودم" که داشت از مصاحبت با غزال لذت می برد، هی به مغزم می گفت خفه شو و آخر هم خفه نشد. فقط تنها کاری کردم این بود که نگذارم که خود غزال بفهمه که مرده. گفتم حالا شاید اون با ناخودآگاهش دعوا نداشته باشه. صبح که پاشده بودم دلم می خواست گوشت کوب داشتم می زدم کلید تیکه تحلیل گر مغزم رو درب و داغون می کردم.

راستی شما چه جوری مغزتون رو خاموش می کنید؟

یازدهمین روز

امروز دقیقا یازده روز گذشته از بودن ما در آکلند. فکر می کنم بیشتر اینجا بنویسم چون مغزم یک جور عجیبی سوئیچ کرده به عادتش تو سال های هشتاد و دو و سه که همینجوری که راه می رفتم توی مغزم وب لاگ می نوشتم. بعد البته وقتی می رسیدم پای کامپیوتر یادم می رفت که به چی فکر می کردم که بنویسمش. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که از مغز آدم وصل می شد به اینترنت تیکه هایی از فکراتو که دوست داشتی بنویسی مستقیم آپلود می کرد.
اوه نه
ممکنه اینجوری یک سری فکرهای شرم آور رو هم آپلود کنه. باید یک syntaxی داشته باشه که وقتی اون رو دید شروع کنه به آپلود. یا اصلا ذخیره کنه، هر وقت خودم دلم خواست آپلود کنم. بی خیال حالا

اینجا در دانشگاه و خونه مستقر شدیم. تا این لحظه که عاشق این شهر شدم. انگار توی بهشت زندگی می کنی. همه جا سبز و تمیزه و آسمونش آبی آبی است با ابرهای قلمبه ای شکل بستنی قیفی. از اونهایی که می شه توش عکس خرس و عروسک و خونه در آورد. تابستونش سردتر از حدی است که تصور می کردم ولی دلچسب است. این حقیقت هم که آب ها برعکس می چرخن و توی چاه فرو می رن هنوز مشکلی برایم به وجود نیاورده. ولی رانندگی از راست چرا. همین روزها است که موقع دانشگاه اومدن برم زیر ماشین. چپ و راستم قاطی شده. یعنی اگه همین الان توی تهران هم از خیابون رد شم می رم زیر ماشین. در حال رد شدن از خیابون هزار بار شک می کنم که به کدوم ور باید نگاه کنم. اینقدر که می ترسم و شروع می کنم به دویدن و مثل منگول ها هر دو طرف رو تند تند چک می کنم.