۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

از ماست که بر ماست

مغزم برای اینکه ازم محافظت کنه از دلتنگی، هی برام صداهای آشنا و قیافه های آشنا ردیف می کنه. تو خیابون راه می رم یکهو امیرحسین رو می بینم. پسر جلویی ام توی کلاس عین محموده. یگانه رو که هر روز می بینم. یک پسره پشت سرم عین علی بابایی حرف می زد. طول کشید تا بفهمم که انگلیسی حرف می زنه نه فارسی.
شدم مثل وقتی که سارا رفته بود سوئد و من و لاله هی توی خیابون می دیدیمش. بعد من از دست مغز خودم حرصم در می آد. مثل کسایی هستم که دلشون نمی خواد کسی بهشون ترحم کنه.

اصلا این مشکل رو کلا خودم با ناخودآگاهم دارم. دستش رو می خونم، جلوش رو می گیرم بعد "خودم" با "ناخودم" دعواشون می شه که :
- خوب که چی که نمی گذاری حالش رو ببریم
- خوب که چی که از یک چیز غیر واقعی حال ببریم
- خوب که چی که هی غصه بخوریم و حال نبریم

خلاصه که کار بالا می گیره.

چند وق پیش خواب غزاله رو دیدم. خیلی خواب خوبی بود. کلی باهاش حرف زدم و احساس خوبی داشتم. بعد هی وسط خواب به خودم می گفتم که "باور نکنی که این زنده است ها. مرده. ناخودآگاهت داره این تصور رو برات می سازه که دلتنگی ات کم شه." بعد اون وسط "خودم" که داشت از مصاحبت با غزال لذت می برد، هی به مغزم می گفت خفه شو و آخر هم خفه نشد. فقط تنها کاری کردم این بود که نگذارم که خود غزال بفهمه که مرده. گفتم حالا شاید اون با ناخودآگاهش دعوا نداشته باشه. صبح که پاشده بودم دلم می خواست گوشت کوب داشتم می زدم کلید تیکه تحلیل گر مغزم رو درب و داغون می کردم.

راستی شما چه جوری مغزتون رو خاموش می کنید؟

هیچ نظری موجود نیست: