۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

یازدهمین روز

امروز دقیقا یازده روز گذشته از بودن ما در آکلند. فکر می کنم بیشتر اینجا بنویسم چون مغزم یک جور عجیبی سوئیچ کرده به عادتش تو سال های هشتاد و دو و سه که همینجوری که راه می رفتم توی مغزم وب لاگ می نوشتم. بعد البته وقتی می رسیدم پای کامپیوتر یادم می رفت که به چی فکر می کردم که بنویسمش. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که از مغز آدم وصل می شد به اینترنت تیکه هایی از فکراتو که دوست داشتی بنویسی مستقیم آپلود می کرد.
اوه نه
ممکنه اینجوری یک سری فکرهای شرم آور رو هم آپلود کنه. باید یک syntaxی داشته باشه که وقتی اون رو دید شروع کنه به آپلود. یا اصلا ذخیره کنه، هر وقت خودم دلم خواست آپلود کنم. بی خیال حالا

اینجا در دانشگاه و خونه مستقر شدیم. تا این لحظه که عاشق این شهر شدم. انگار توی بهشت زندگی می کنی. همه جا سبز و تمیزه و آسمونش آبی آبی است با ابرهای قلمبه ای شکل بستنی قیفی. از اونهایی که می شه توش عکس خرس و عروسک و خونه در آورد. تابستونش سردتر از حدی است که تصور می کردم ولی دلچسب است. این حقیقت هم که آب ها برعکس می چرخن و توی چاه فرو می رن هنوز مشکلی برایم به وجود نیاورده. ولی رانندگی از راست چرا. همین روزها است که موقع دانشگاه اومدن برم زیر ماشین. چپ و راستم قاطی شده. یعنی اگه همین الان توی تهران هم از خیابون رد شم می رم زیر ماشین. در حال رد شدن از خیابون هزار بار شک می کنم که به کدوم ور باید نگاه کنم. اینقدر که می ترسم و شروع می کنم به دویدن و مثل منگول ها هر دو طرف رو تند تند چک می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: