چند روزه
دلم میخواد بیام اینجا بنویسم، هی صبر میکنم که شاید حسش بره. مثل اون جوک که میگفت
اگه حس کردید باید بلند شید برید یک کار مفید بکنید چند دقیقه صبر کنید، حسش خودش
میگذره. آخرش دیدم بهتره جای تصمیم گرفتن، به یاد قدیمها پست شمارهدار بگذارم.
1-
اول از همه اینکه به خودم بسیار غره
هستم که نشستم قبل از نوشتن این پست بالاخره سر درآوردم که چه جوری روی این
کامپیوتر، نیمفاصلهای که حافظه تایپ خودم بهش عادت داره رو تعریف کنم و کار
"تعویق افتاده" چندین ساله رو تیک بزنم بالاخره.
2-
همچنان در دوران قرنطینه و خانهنشینی
و کرونابازی هستیم. من از روزی که رفتم
مرخصی زایمان یعنی 9 اسفند 97 یا 28 فوریه 2019، هنوز دارم تو خونه میمونم. باورم نمیشه سه ماه دیگه میشه
دو سال تمام. هیچوقت یادم نمیآد تو زندگی اینقدر خونه مونده باشم. این وسط یک
چند هفتهای برگشتم سرکار و بعدش هم از خونه حداقل هشت ساعت در روز کار کردم. ولی
اصلا دیگه یادم نمیآد اینکه صبح بیدار شی، لباس بپوشی بری بیرون چه شکلی بوده. عکسهام
رو نگاه می کنم گاهی و میبینم لباس مرتب و موی سشوار کشیده و رژ لب داشتم و واقعا
یادم نمیآد حس روتین اول روز آدم چهجوری بود تو اون زندگی. از شما چه پنهون، میترسم
از روزی که باید برگردیم سر کارهامون توی دفتر اینقدر که نا آشناست به ذهنم.
3-
پسرک بهترین چیز این روزهاست. صبحها بیدار میشه صبحانه میخوره،
لباس میپوشه و میره مهد. انگاری دنیا وارونه است. اون هر روز میره سرکار و من و
روزبه میمونیم خونه و کار شروع میشه. بزرگ و آدم شده. قشنگ یک آدمی که احساسات و
فکر و سلیقه داره. حاضر هم نیست ازش کوتاه بیاد. مگه اینکه پییشنهاد جذابتری بهش
بدی. دارم بال بال میزنم بتونه حرف بزنه بگه توی اون کلهاش چی داره میگذره.
بهترین لحظههای روزم صبحهاست که مثل من دوست داره بیدار شده باشه ولی از تخت نره
بیرون. همینجوری وول بخوره و وقت بگذرونه و کم کم آماده شه که روزش رو شروع کنه.
شباهتهای رفتاریاش به من و روزبه خیلی جالبه و راهی ندارم بفهمم که ژنی است یا اکتسابی.
ولی امان از اون زمانهایی که یک جوری من رو نگاه میکنه که انگار مامانم جلوم
نشسته. یا وقتهایی که مثل بابای روزبه لم میده. بقیه روز هم یک شیطونیه که همه
لحظههای بچگی برادرم رو جلوی چشمم میآره.
4-
شما هم مثل من هر لحظه استرس دارید که
یک خبر بد دیگه برسه؟ هر لحظه نگران تک تک عزیزهاتون هستید؟ این روزها نمیتونم
بین استرس نرمال کرونا-سال و اضطرابی که نیاز به درمان داره تشخیص قایل بشم و این
برای منی که حدود بیست ساله با اضطراب درگیرم و دیگه یاد گرفته بودم مدیریتش کنم و
باهاش زندگی کنم خیلی خیلی عجیبه.
5-
آخرش اینم بنویسم که یادم بمونه چه
جوری هر بار به خودم گفتم آمادگی برای این امتحان یا این ددلاین، آخرین مشقی است
که باید تو زندگی بنویسم. و هر بار باز خودم رو توی همونم موقعیت قرار دادم. رفتم
یک امتحان ثبت نام کردم، پولش رو هم دادم. اینه که اصلا راه نداره نرم روز جلسه.
ولی اصلا حال و نا و حس مشق خوندن هم ندارم. بابا دیگه از ما چهل و اندی سالهها
این کارها گذشته.
6- فعلا همینها تا بعد.