۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

زندگی

پرده اول

فنرهای تختمون خرابه. البته مطمئن نیستم که خراب باشه. چون فنر وقتی خرابه خیلی خوب و راحت و سریع و پر دامنه نوسان نمی کنه. فنرهای تخت ما بیش از اندازه سالمه. یعنی اگه یک نیروی کوچولو بهش وارد کنید، مثلا دو سانت ببری اش پایین، به جای اینکه در حین نوسان دامنه از دو سانت شروع شه  وکم کم میرا شه، از ده سانت شروع می شه. و طی زمان یا همون قدر باقی می مونه یا همچین بگی نگی زیاد می شه. اینقدر نوسان می کنه که رسما بگی غلط کردم. بعد اگه یکی از ما شب بی خوابی بزنه به سرش و زیاد تکون بخوره تو تخت، اون یکی از شدت نوسانات خوابش نمی بره. بعد می خوایم زنگ بزنیم به صاحبخونه که این تخت خرابه و درستش کن. موندیم چی بگیم. بگیم آقا دامنه نوسانات فنر زیاده؟ تشکر کنیم که تخت خراب نشده. ولی اگه می شه بیاید عوضش کنید؟ یعنی اگه آدم از شدت کیفیت ناراضی باشه باید چه کار کنه؟

پرده دوم
همه مون در اقصی نقاط دنیا، چسبیدیم به یک عالمه چیز که دوستشون نداریم. که از وجودشون لذت نمی بریم. که وقت گذاشتن باهاشون برامون عذاب آوره. بعد انگار یک جوری با خودمون رو در بایستی داشته باشیم، برنمی داریم دستشون رو بگیریم از زندگی مون پرتشون کنیم بیرون. همه اش یک گوشه می شینیم و غصه شون رو می خوریم و هنوز باهاشن وقت صرف می کنیم. غر نمی زنم. قضاوت هم نمی کنم. خودم اصلا اولین نفریم ام که این جوری ام. خط زدن و بیرون انداختن از دستم بر نمی آد حتی اگه اذیت شم. 

پرده سوم
آقا پرده سوم همه اش در مورد کله پاچه است. حال ندارم توضیحش بدم. اینکه امید دارم که در آینده نزدیک کله پاچه بخورم. گفته بودم که فقط دو تا غذا هست در عالم که من ممکنه هوس کنم و وقتی که این دو تا رو دلم می خواد، تا نخورمشون هیچ غذای دیگه ای بهم نمی چسبه. یکی اش کله پاچه است. دومی هم آش دوغ است. از اونها که تو اردبیل و سرعین پیدا می شه. خلاصه که این هفته به امید کله پاچه زنده ایم. 

پرده چهارم
امروز نشستم چیزهایی رو که از یک دانشجو در موقعیت من انتظار می ره که بلد باشه و قراره تو سه سال آینده استفاده کنه، لیست کردم. ده دوازده موضوع کلی است. مثلا تئوری بازی ها. یک کم ریزترش کردم که بفهمم از کجا شروع کنم به خوندن. یکی اش مثلا  نظریه بازی ها چهار تا فصل یک کتاب می خوام بخونم. کلش شد 109 مورد. یعنی من باید 109 مورد جدید یاد بگیرم در حالیکه از وقتی از ژانویه درسم رو شروع کردم فقط 5 موضوع اینجوری یاد گرفتم. قیافه ام رو تصور کنید فقط. 

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

تولدت مبارک

نوشته شده در سی و یک اردی بهشت

نه که فکر کنی ته گلوی من این روزها غم به این بزرگی نشسته ها. همه همین طورن. با هر کس که حرف می زنی یا مستقیم می گه یا بین خطوط نوشته هاش و تو مکث های بین کلماتش، تو جاری هستی. 
درد سی و یک اردیبهشت که سی و دو سال پیش تو اومدی، وقتی اینقدر خفه کننده است، ببین هشت مرداد که یک سال پیش ازش تو پر کشیدی و رفتی چی می شه. با همه وجودم آرزو می کنم زمان اینقدر کش بیاد که هشت مرداد نشه. یا حداقل من یادم نباشه که هشت مرداد است. روزی که بدترین روز عمرم شد بعد از رفتن تو. 
غزالکم. 
نیاز
تنهایی
غم
رضایت

اینها هیچ کدوم نشونه حقارت نیست
نشونه
آدم بودن است
آدم به معنی واقعی کلمه
قیافه کروات زده خندان که باهاش می ریم سرکار 
چیزی است که قراره وانمود کنیم که هستیم
بقیه اش، اون زیر، همونی است که ما هستیم
بی کم و کاست

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

خلاصه زندگی پری

باید اسم پست قبل رو عوض کنم. بگذارم "من.. درباره من... نه درباره تو"

اگه بخوام همه چیزهایی رو که تو این 32 سال (هنوز باورم نمی شه این عدد رو می نویسم) یاد گرفتم رو به ترتیب تاثیری که تو زندگی ام داشتن، مرتب کنم، اصلی ترین اش اینهان:
اولی اینه که هیچ چیزی، هیچ ابزار ارتباطی ای، هیچ نحوه حرف زدنی، هیچ چیز جای دو کلام حرف زدن رو در روی صادقانه رو نمی گیره. احتمال ایجاد سو تفاهم تو هر روش دیگه ای ، خیلی زیاده. 
دومی هم که البته الان اهمیت نداره، این است که یک اتفاق ثابت، ممکنه به نظر دو تا آدم مختلف دو تا چیز مختلف باشه. مثلا داداش من تصادف می کرد در حد اینکه ماشین رو می مالید به گارد کنار  اتوبان، بعد تو خونه ما به مدت یک هفته جنگ جهانی و عزای عمومی  اعلام می شد. بعد یک خانواده دیگه، بچه شون با ماشین می زد تو دیوار همسایه می رفت تو حیاطشون، بعد تعریف این اتفاق خنده دارترین لحظه های دور هم بودنشون رو می ساخت.
سومی هم این است که از دم لذت ببر. چون دقیقا دو سال دیگه می شینی غصه همین الان رو می خوری. مثل من وقتی که با آدم هایی کار می کردم برای پنج سال که الان دلم برای دو کلمه حرف زدن با هر کدومشون پر می کشه. ولی وقتی باهاشون بودم، داشتم تمام روز یا با دوستای دانشگاهم که همه  دنیا پراکنده ان چت می کردم یا به فکرشون بودم. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

لاطائلات یا شاید لاطاعلات

شاید گیج نیستی . شاید فقط ترسیدی. شاید فقط غمگینی. شاید تنهایی. ولی اگه فرق بین اینها رو نمی دونی، حتما گیجی. اصلا اسمش رو می گذاریم گیجی. اینجوری دردش کمتره. 
 



*************
یک کتابی هست به اسم وانهاده. فکر کنم مال سیمین دوبوار است. اولین باری که خوندمش فکر کنم 12 سال پیش بود. (اگه می خواهید بخونیدش بقیه نوشته من رو نخونید. خطر لو رفتن داستان وجود داره)
داستان یک زنی است که فهمیده که شوهرش با یک خانم دیگه رابطه داره. بعد شروع می کنه به دست و پا زدن برای اینکه رابطه اش رو نجات بده. بعد این دست و پا زدن هر روز می برش پایین تر. تا وقتی که چیزی از روانش باقی نمونده وقتی که شوهرش واقعا ترکش می کنه. بعد آدم می تونه خیلی راحت تو این موقعیت قرار بگیره. وقتی که دست و پا می زنی و از بس که ترسیدی حتی نمی تونی یک ثانیه بیای بیرون از موقعیت و به خودت نگاه کنی. حتی یک لحظه که بفهمی که چرا داری دست و پا می زنی. 

حالا می خوام بگم وقتی تو این موقعیت قرار هم می گیری و می فهمی که داری دست و پا می زنی، اینکه جلوی خودت رو بگیری خیلی سخته. اینکه اعتماد کنی به روند و دست و پا نزنی. سخته، شاید حتی در حد نشدنی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

رو دست

سخته که بعد چهارده سال، تازه بفهمی اسمی که روی حست گذاشته بودی اون موقع، غلط بوده. حس بد خفه کننده ای که داشتی، اسمش عشق نبوده. حس بد خواسته نشدن بوده. زندگی همه اش تجربه است. تمام دست و پا زدنت هم فقط برای این بوده که واقعیت رو نپذیری. سخته که آدم بعد این همه سال هنوز درست خودش رو نمی شناسه. 

خواسته نشدن

فکر می کنم که از کجا شروع شد. اینکه من اینقدر متفاوت شدم. اینکه من اینقدر تنها شدم. سعی می کنم ردیابی کنم که از کجا شروع شد. شاید واقعا متفاوت نیستم. شاید واقعا آدم ها همینقدر منحصر به فردن. یعنی شاید آدم هایی که اینقدر همه شبیه همه ان و من احساس می کنم شبیه اونها نیستم، فقط نقاب های شبیه همدیگه رو زدن. شاید هنوز دنبال آدمی می گردم که همه چی ندار باشم باهاش.  فکر می کنم که چی شد که اینقدر دسپرت شدم برای پیدا کردن دوست. از کی خود پروسه دوست پیدا کردن شد مرکز فکرهام. از کی شروع کردم دوست پیدا کردنم رو با خط کش اندازه گرفتن. 
متفاوت بودن یا متفاوت فکر کردن یا حتی بیشتر فکر کردن گاهی باعث تنهایی می شه. تنهایی با درد. اینکه حرف هات رو کسی نفهمه درد زیادی داره در حدی که آدم دلش بخواد بره تو چاه داد بزنه، درد داره.  اینکه دایره المعارف باشی، اینکه حلال همه مشکلات باشی، اینکه همیشه تو آستین ات جواب داشته باشی لذت خیلی داره، ولی درد هم داره. 
وقتی همه credit ی که داشتی رو گذاشتی تو مملکتت و پاشدی اومدی یک جا دوباره از اول شروع کنی، وقتی زبانت یاری نمی کنه هنوز که خودت باشی با همه قابلیت هات، درد می آد. 
یک آدم کم کم ایجاد شده و توی فضای اجتماعی ای که بوده کم کم توجه جلب کرده و دوست شده با دیگران. دیگران هم شاهد رشد و تغییرات آدم بودن. اینجا ولی مثل یک متغیر حالتی که بی ریشه ای. کسی نمی دونه اینکه تو تعارف نمی کنی، اینکه منطقی فکر می کنی، اینکه یک ساختار ارزشی داری، از کجا اومده. فرصت هم نیست که خودت رو ذره ذره برای دیگران رو کنی. خودت هستی مثل یک متغیر حالت که حاصل 32 سال تغییری. اینجوری، بدون سابقه، بدون history، فقط یک آدمی که قلمبه ای، عجیبی، سختی، حرف ای قلمبه سلمبه می زنی. دیگه خودت نیستی. ریشه نداری و این ریشه نداشتن درد داره. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

چشم و هم چشمی

دیدم یک سری بچه ها دو تا مانیتور دارن. یکی اش رو افقی گذاشتن یکی رو عمودی.  فکر کردم چه باحال. ایمیل زدم به مسئول IT  گفتم چی می شه که بعضی ها دو تا مانیتور دارن. گفت می خوای؟ کودکم گفت آره. حالا امروز می آره که نصبش کنه و من دارم فکر می کنم که یک صنایعی چه استفاده ای می تونه از دو تا مانیتور بکنه؟ رو یکی اش word باز کنم روی یکی پاورپوینت؟
رو یکی فیس بوک باز کنم رو یکی دیگه پلاس؟ با همون یک دونه اش چه غلطی می کردم که با دومیش بخوام بکنم؟ 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

ته کلاس

من همیشه دلم پیش بچه های ته کلاس، به خصوص تو دوره ابتدایی، همون یکی دو سال اول، موند. پیش بچه هایی که دیکته شون اینقدر غلط داشت که می شدن صفر در حالیکه دیکته شون فقط تا نصف صحیح شده بود. تو کوچیکی نمی فهمیدم که چه جوری می شه که آدم یادش نمونه که چه جوری می شه نوشت "آبادان". مگه راه دیگه ای غیر از نوشت درستش وجود داره؟

بعضی از اون بچه ها رو بعدا دیدم. در ظاهر که دخترهای خوشگل خوش هیکل خندانی بودن با صورت آرایش کرده و اعتماد به نفس خوب. خدا می دونه پشت صورتشون، توی دلشون چه خبر بود. 

بعدها از سبا شنیدم که اختلالات شناخته شده ای وجود دارن که خیلی هم چیز وحشتناکی نیستن. Dyslexia مثلا یکی شون است که اختلال یادگیری است تو بچه هایی که ممکنه مشکل شنیداری یا تصویری داشته باشن تو یادگیری زبان. کلی هم روش و بازی هست برای مدیریت کردن این اختلال و راه انداختن این بچه ها. بعد نه که کشف امروز و دیروز باشه این ها. تو ویکی پدیا نوشته که این قضیه سال 1881 شناخته شده. بعد چرا تو سال 1987 که من مدرسه ابتدایی بودم، بعد صد سال یک نفر از معلم های ما هیچی از این موضوع نشنیده بود. ما مگه تو مملکت دانشکده تربیت معلم نداریم. مگه تربیت معلم غیر از آگاهی دادن به معلم ها درمورد مسایل مرتبط با یادگیری است؟ به اون همه بچه فکر می کنم. به همبازی دوران خردسالی ام که پسر صاحبخونه مون بود. بزرگ که شدم شنیدم که چند سالی کلاس اول رو رد شده تا بی خیال تحصیل شده. به دختر همسایه مون، مژگان، فکر می کنم که اینقدر سال اول و دوم و سوم ابتدایی رو هی رد شد و دوباره خوند تا دیگه دم دمای بلوغ ترک تحصیل کرد. الان ازدواج کرده و یک بچه داره با یک شوهر معتاد و خانواده ای که طردش کردن به خاطر اینکه حاضر نیست شوهر معتادش رو ول کنه. 

نشستم به مستندات پروژه های درس پایگاه داده شاگردام نمره می دم. هر گروه یک شرکت یا کسب و کار رو انتخاب کردن و مدل بانک اطلاعاتی اش رو در آوردن. بعد یکی رفته روی یک گروهی به اسم RTLB (*) کار کرده. این گروه شامل یک سری معلم متخصص در زمینه مشکلات یادگیری یا رفتاری تو بچه ها ست که اگه بچه ای تو مدرسه از نظر یادگیری یا از نظر رفتاری خاص تشخیص داده بشه، زنگ می زنن به RTLB  . اونها به صورت تیمی شامل آدم های متخصص اختلالات مختلف، می آن و شروع می کنن یک مدت نظارت اون بچه تا مشکلاتش رو تشخیص بدن بعد عمدتا بدون اینکه بچه رو از بین هم کلاسی هاش جدا کنن، با همکاری خانواده اش تحت آموزش هایی قرارش می دن که مشکلاتش تو سن کم حل شه. دلم می خوام زنگ بزنم به بر و بچ RTLB  آدرس مژگان رو بهشون بدم. 


(*) Resource Teachers for Learning and Behavior

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

ده سال پیش

امروز ده سال از بزرگترین شکست زندگی ام می گذره که قبول نشدن تو کنکور فوق بود. یعنی نه که تا الان شکست بزرگتر از اون تجربه نکرده باشم ها، نه. در اون لحظه که رخ می داد بزرگ ترین شکست زندگی ام بود، چون تا اون موقع شکستی به این بزرگی تجربه نکرده بودم. شاید هم بزرگی اش از تأثیری که روی بقیه زندگی ام گذاشت، ناشی شد. نکته جالبش برای خودم هم این بود که بعد از ده سال کار کردن تو محیط کسب و کار واقعی، به این نتیجه رسیده ام که رویای اون روزهام که مدیر شدن بود، چقدر کوچیک و بچه گانه بوده. اینکه چقدر الان حاضر نیستم آرامش زندگی خودم رو صرف کنم برای اینکه بشم مدیر یک گروه یا یک سازمان یا حتی یک پروژه.
ولی تلخی اون شکست هنوز هم با همه ابعادش زیر زبونمه. بدی اش هم این بود که دقیقا در روزی که این اتفاق رخ داد، پدربزرگ روزبه هم فوت کرد و مجبور شد بره آمل و من تنها موندم. واقعا مستأصل بودم و نمی تونستم خودم رو در نقش کسی که به چیزی که خواسته نرسیده تصور یا تحمل کنم. اینقدر اون روزها بد بودن، که هنوز تأثیر بدشون توی همه ابعاد زندگی ام باقی مونده. الان می تونم بفهمم که چقدر برای روبرو شدن با زندگی آماده نبودم. چقدر تا اون لحظه همیشه هر چیزی که خواسته بودم به دست آورده بودم و هیچ کس بهم نگفته بود که تو دنیا سختی هم هست، شکست هم هست، درد هم هست. تو رو خدا بچه هاتون رو اینجوری بار نیارید. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

این روزها

احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته.  دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش  می ده هم معاشرت بی دغدغه  لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی. 
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم 
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه. 
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه 
disney land 
است. 

دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا. 
البته مثل هر بار که 
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود.