۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خواسته نشدن

فکر می کنم که از کجا شروع شد. اینکه من اینقدر متفاوت شدم. اینکه من اینقدر تنها شدم. سعی می کنم ردیابی کنم که از کجا شروع شد. شاید واقعا متفاوت نیستم. شاید واقعا آدم ها همینقدر منحصر به فردن. یعنی شاید آدم هایی که اینقدر همه شبیه همه ان و من احساس می کنم شبیه اونها نیستم، فقط نقاب های شبیه همدیگه رو زدن. شاید هنوز دنبال آدمی می گردم که همه چی ندار باشم باهاش.  فکر می کنم که چی شد که اینقدر دسپرت شدم برای پیدا کردن دوست. از کی خود پروسه دوست پیدا کردن شد مرکز فکرهام. از کی شروع کردم دوست پیدا کردنم رو با خط کش اندازه گرفتن. 
متفاوت بودن یا متفاوت فکر کردن یا حتی بیشتر فکر کردن گاهی باعث تنهایی می شه. تنهایی با درد. اینکه حرف هات رو کسی نفهمه درد زیادی داره در حدی که آدم دلش بخواد بره تو چاه داد بزنه، درد داره.  اینکه دایره المعارف باشی، اینکه حلال همه مشکلات باشی، اینکه همیشه تو آستین ات جواب داشته باشی لذت خیلی داره، ولی درد هم داره. 
وقتی همه credit ی که داشتی رو گذاشتی تو مملکتت و پاشدی اومدی یک جا دوباره از اول شروع کنی، وقتی زبانت یاری نمی کنه هنوز که خودت باشی با همه قابلیت هات، درد می آد. 
یک آدم کم کم ایجاد شده و توی فضای اجتماعی ای که بوده کم کم توجه جلب کرده و دوست شده با دیگران. دیگران هم شاهد رشد و تغییرات آدم بودن. اینجا ولی مثل یک متغیر حالتی که بی ریشه ای. کسی نمی دونه اینکه تو تعارف نمی کنی، اینکه منطقی فکر می کنی، اینکه یک ساختار ارزشی داری، از کجا اومده. فرصت هم نیست که خودت رو ذره ذره برای دیگران رو کنی. خودت هستی مثل یک متغیر حالت که حاصل 32 سال تغییری. اینجوری، بدون سابقه، بدون history، فقط یک آدمی که قلمبه ای، عجیبی، سختی، حرف ای قلمبه سلمبه می زنی. دیگه خودت نیستی. ریشه نداری و این ریشه نداشتن درد داره. 

هیچ نظری موجود نیست: