۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

ده سال پیش

امروز ده سال از بزرگترین شکست زندگی ام می گذره که قبول نشدن تو کنکور فوق بود. یعنی نه که تا الان شکست بزرگتر از اون تجربه نکرده باشم ها، نه. در اون لحظه که رخ می داد بزرگ ترین شکست زندگی ام بود، چون تا اون موقع شکستی به این بزرگی تجربه نکرده بودم. شاید هم بزرگی اش از تأثیری که روی بقیه زندگی ام گذاشت، ناشی شد. نکته جالبش برای خودم هم این بود که بعد از ده سال کار کردن تو محیط کسب و کار واقعی، به این نتیجه رسیده ام که رویای اون روزهام که مدیر شدن بود، چقدر کوچیک و بچه گانه بوده. اینکه چقدر الان حاضر نیستم آرامش زندگی خودم رو صرف کنم برای اینکه بشم مدیر یک گروه یا یک سازمان یا حتی یک پروژه.
ولی تلخی اون شکست هنوز هم با همه ابعادش زیر زبونمه. بدی اش هم این بود که دقیقا در روزی که این اتفاق رخ داد، پدربزرگ روزبه هم فوت کرد و مجبور شد بره آمل و من تنها موندم. واقعا مستأصل بودم و نمی تونستم خودم رو در نقش کسی که به چیزی که خواسته نرسیده تصور یا تحمل کنم. اینقدر اون روزها بد بودن، که هنوز تأثیر بدشون توی همه ابعاد زندگی ام باقی مونده. الان می تونم بفهمم که چقدر برای روبرو شدن با زندگی آماده نبودم. چقدر تا اون لحظه همیشه هر چیزی که خواسته بودم به دست آورده بودم و هیچ کس بهم نگفته بود که تو دنیا سختی هم هست، شکست هم هست، درد هم هست. تو رو خدا بچه هاتون رو اینجوری بار نیارید. 

هیچ نظری موجود نیست: