۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

این روزها بحث سر نوشته شادی صدر و حامد قدوسی گرمه. چیزی ننوشتم تا نوشته امروز افرا رو توی فیس بوک دیدم

شاید من هیچ وقت از آواز خوندن منع نشده باشم. شاید بغض آواز نداشته باشم. ولی راستش تو همه این بحث های این چند روزه این توی فکرم بود که شاید پسرهایی که اعتقادات بیشتری داشتن، شاید بشه گفت مذهبی تر بودن، هیچ وقت توهین جنسیتی به ما نکردن اما خیلی وقت ها ما رو که یک جور متفاوت از اعتقادات اونها فکر کردیم محدود کردن. هنوز هم می کنن. مانتوپارتی های فراوانی با بچه های دانشکده داشتیم که البته اون موقع انتخاب ما بود که توشون شرکت کنیم. ما محدودیتی رو که اونها برامون گذاشتن پذیرفتیم چون خیلی هاشون بودن که معاشرت باهاشون برامون ارزشمند بود. اما نمی تونم بگم که توهین اونها خیلی متفاوت بود از کسانی که توی خیابون بهمون متلک می گفتن.
مهم این است که ما در نگاه اول زنیم. نه آدم.
حالا یک عده بهمون تعرض می کردن و می کنن یک عده هم در دنیای سوپرمنی خودشون می خواستن و می خوان از ما ، یا شاید از اعتقاد خودشون، محافظت کنن.

به هرحال ما آدم نیستیم
این هم مال امروز و دیروز نیست
توی همه روزهای ما جاریه
توی همه جلسات آخر وقتی که توی سازمان هامون نیستیم.
توی همه ماموریت هایی که به خاطر اینکه جنس لطیف هستیم بهمون داده نمی شه
توی همه مهمونی هایی که صاحب خونه به خاطر اینکه ما روسری نداشتیم قهر می کرد و می رفت توی اتاقش
ما آدم نیستیم

زنیم

سوتفاهم نشه ها. من خوشحالم که خیلی از این آدم ها، از بچه ها و دوستای ما با اعتقادات شدید مذهبی، رفتن و توی کشورهای دیگه زندگی کردن. توی کشوری که دیگه قواعدش رو اونها تعیین نمی کردن. جایی که نمی تونستن به اطرافیانشون زور کنند که چه جوری رفتار کنن یا لباس بپوشن و دیدند که اتفاقی نمی افته اگه هم کلاسی یا هم دانشکده ای های دخترشون روسری نداشته باشن یا آواز بخونن. خوشحالم که خیلی هاشون این فرصت رو داشتن که ببینن می شه شب ها دیر از دانشگاه رفت خونه. می شه قواعد دینی رو کامل اجرا نکرد ولی هنوز آدم خوبی بود. اینکه زن ها بالذات موجوداتی برای فاسد کردن جامعه نیستن. ولی راستش من هم نمی تونم مثل افرا بغض اون موقع هام رو وقتی یک هفته همه بچه ها براي آماده كردن وسايل همايش ششم شب توي دانشگاه مي موندن و دخترها بايد زود مي رفتن خوابگاه فراموش كنم.

از طرف دیگه باز فکر می کنم که این انتخاب من بوده و هست که با آدم های مذهبی تر از خودم معاشرت کنم. می تونستم همه اون اردوها و همایش ها و گردهم آیی ها رو نرم.من انتخاب کردم که با آدمی دوست باشم که به جای من دیوار رو نگاه کنه. اگه نمی رفتم الان این بغض لعنتی رو نداشتم. ولی فکر می کنم رفتن ما و بودن ما، حرف زدن های ما است که در واقع یک جوری داره جامعه رو تغییر می ده. این تنها ابزار ما است برای تغییر فرهنگی که داریم. برای تغییر دید آدم هایی که ما رو محدود می کنن. ما موثر بودیم در اینکه خیلی از این بچه ها دیگه الان مثل قبل فکر نمی کنن. حتی اگه تاثیر ما مستقیم هم نباشه من راضیم به اینکه یکیشون وقتی یک دختر دید که دوچرخه سواری می کرد یا آواز می خوند یاد یکی از ما بیفته. همين براي من كافيه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

آگهي

اگه آدمي مي شناسيد كه مشخصات زير رو داره براي يك فرصت خوب كاري توي يك پروژه بزرگ، بگيد رزومه اش رو به من ايميل بزنه

  • تسلط به زبان انگليسي
  • آشنايي با مديريت پروژه
  • تسلط بر PMBOK
  • آشنايي با مدارك فني
  • آشنايي با مبحث مديريت ارتباطات

parastou@gmail.com

دست به دست كنيد شايد به دست اهلش برسه

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

آدمي كه منم

مدتي است است در اطرافم يك جعبه بزرگ نون خامه اي (از اون نارنجك هاي خوشگل و خوش هيكل) هي دست به دست مي شه به بهانه تولد دوستي. هر بار كه نگاهشون كردم فكر كردم كه اين زيبارويان دلپذير رو حداقل بايد 5 تا 5 تا خورد تا حالي حاصل شه. عواقب خوردن 5 تا نون خامه اي هم زيادتر از حدي است كه حالا حاضر باشم بپذيرم. واسه همين كلا بي خيال خوردنشون شدم. اما اين نامردها دست از سر من برنداشته و همچنان جلوي چشمانم از اين دست به اون دست مي شن و برام دلبري مي كنن. خلاصه من موندم كه يك عدد بخورم و لذتش رو ببرم يا حمله كنم و 5 تاي فوق الذكر رو بخورم. يا بي خيال خوردنشون بشم.

خلاصه مي گفتم. آدمي كه منم، يك كمال طلب مزخرف است. يك كمال طلب كه حتي لذت رو هم كامل مي خواد. و مزخرف بودنش از تنبلي است. در اينكه به سراغ دستيابي به هيچ كدوم از هدف هاش نمي ره چون از تنبلي حال نداره كه به اندازه كامل بودنش تلاش كنه.

القصه، آدمي كه منم موجود تنبل مزخرفي است.


 

پي نوشت: ياد روزهاي اول دوستي مون با روزبه افتادم كه غرامت هاي في مابين رو به وجه رايج ميان دو انسان شكمو، يعني تعداد نون خامه اي، محاسبه مي كرديم. يادمه يك زمان هايي شده بود كه به اندازه بار يك كاميون بنز نون خامه اي طلبكار بودم

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

دلم كشف يك وب لاگ خوب مي خواد كه بشينم يكي دو ساعت از آرشيو چهار سال پيشش رو بخونم. بهتر بگم؟ دلم رمان زنده مي خواد

كسي سراغ نداره؟؟؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سخت است که ناامید نشی. سخت است. سخت است که انرژی ات رو متمرکز کنی هنوز روی چیزی که می خوای. انرژی ای که هر لحظه کمتر و کمتر می شه.
سخت است ناامید نشی. نه فقط اینکه توی روی دیگران بخندی. اینکه واقعا توی وجود خودت دنبال بارقه های امید بگردی.
سخت است.