‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

روز سوم تا پنجم


دوبي، حداقل براي من فقط يك مركز خريد بزرگه . زيبايي و لذت بخشي اش اين بار فقط به خاطر بودن با مامان بابا بود. خيلي شنيده بودم كه وقتي اولين بار عزيزانت رو مي بيني بعدش ديگه دلتنگي شديدا سبك مي شه. واقعا هم اينطوري بود. كندن اين بار به اندازه دفعه قبل سخت نبود. فكر كنم حتي براي اونها هم همينطور بود. خلاصه اينكه اميد داري و تصوير داري از ديدن دوباره همديگه.

دوباره كندن از امنيت اونجا و راه افتادن تو فرودگاه هاي دنيا، سخت ترين تيكه بود. به خصوص هر چي كه پيش مي ره مي بينم كه چقدر آروم بودن و حال كردنم تو سفرهاي قبلي به خاطر بودن روزبه بوده و اينكه اون خيلي فكرها رو مي كرده.

سفر تنهايي رو دوست داشتم تا حالا ولي يك جور حسرت زده اي زن و مزد استراليايي بغل دستي رو كه تمام طول سفر حرف زدن و فيلم هايي رو كه ديدن براي هم تعريف كردن نگاه كردم كه خودم خنده ام گرفت.

نيم ساعته ميلانم. تا حالا به شدت شهر منو ياد تهران انداخته. 


۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

سفر

من چرا بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم برای سفر دور دنیا در سی روز، استرس و احساس گناه دارم؟

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

این مال امروز

این پست الان مال امروز باشه. مال دیروز رو هنوز بدهکارم. 
بعد از کلی ماه دوندگی امروز بالاخره بلیط یک سفر برای دو تا کنفرانس رو نهایی کردم. البته هنوز خریده نشده. ولی بقیه پروسه اش دیگه اداری است و من نمی تونم کاری واسش بکنم. هیجان زده ام چون
  • دو تا کنفرانس قراره برم و یک ارائه و یک پوستر دارم. از دیدن یک سری آدم هایی که اسماشون رو همیشه روی مقاله ها دیدم هیجان زده ام. 
  • سفر یک ماهه و کلی جاهای خوب و هیجان انگیز رو قراره ببینم
  • تو این یک ماه به معنای واقعی کلمه دور دنیا رو خواهم زد. یعنی سفرم رو از آکلند به سمت غرب شروع می کنم و از اون یکی ور برمی گردم. می خوام توی راه دقیق نگاه کنم بلکه هم که ویلی فاگ رو ببینم. 
  • قراره سه روز اوایل سفر مامان بابا و برادرم رو ببینم. امید ریاضی زمانی که فکر می کردم می بینمشون یک چیزی تو مایه های دو سه سال دیگه بوده. سرخوش سرخوشم از این نظر
  • قراره روجا رو ببینم و دو هفته باهاش زندگی کنم. به یاد روزهای خوابگاه طرشت، خونه ده ونک. فقط جای روشنا خالی خواهد بود. زیاد و بزرگ
  • یک دوست وب لاگی خوب رو قراره ببینم که خودم امیدوار نبودم حالا حالاها دست بده ببینمش. قراره پنج روز شامل شب سال نو رو با هم باشیم. مشتاقم و خوشحال از اینکه می بینمش و حتی حس نوازش شدگی می کنم از اینکه داره از اون ور آمریکا می کوبه تو سرما به خاطر من می آد اینور.
هیجان همه اینها به حدی است که غیر از وب لاگ نوشتن هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. حالا امیدوارم یک کمی آروم شده باشم و این نیش بازم رو بتونم ببندم بشینم دو کلمه مشق و درس بخونم محض رضای خدا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

این روزها

احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته.  دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش  می ده هم معاشرت بی دغدغه  لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی. 
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم 
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه. 
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه 
disney land 
است. 

دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا. 
البته مثل هر بار که 
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود. 


۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

دوباره من

به اميد سفر هفته بعد كندم و اومدم. اميدوار بودم به لطف احمدي نژاد و قول داده بودم اگه تعطيلات هفته بعد رو توليد كنه دور ديگه هم بهش راي بدم. --------خيلي خوب . شوخي كردم. فحش نديد
اخبار كه گفت از تعطيلي خبري نيست ديدم ديگه نمي شه توي فضاي سفر موند. آهنگ هاي مازندراني رو از روي دسك تاپم پاك كردم. با رزوبه قرار گذاشتيم كه فعلا براي جلوگيري از غوطه خوردن در نوستالژي بهشون گوش نكنيم. مثل زن و شوهرهاي جدي رفتيم دنبال خونه گشتيم و برگشتيم به زندگي طبيعي. اين وسط يك شام با همسفرها فرصت خوبي بود واسه خنديدن و انرژي گرفتن و دور كردن دلتنگي