۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

روز سوم تا پنجم


دوبي، حداقل براي من فقط يك مركز خريد بزرگه . زيبايي و لذت بخشي اش اين بار فقط به خاطر بودن با مامان بابا بود. خيلي شنيده بودم كه وقتي اولين بار عزيزانت رو مي بيني بعدش ديگه دلتنگي شديدا سبك مي شه. واقعا هم اينطوري بود. كندن اين بار به اندازه دفعه قبل سخت نبود. فكر كنم حتي براي اونها هم همينطور بود. خلاصه اينكه اميد داري و تصوير داري از ديدن دوباره همديگه.

دوباره كندن از امنيت اونجا و راه افتادن تو فرودگاه هاي دنيا، سخت ترين تيكه بود. به خصوص هر چي كه پيش مي ره مي بينم كه چقدر آروم بودن و حال كردنم تو سفرهاي قبلي به خاطر بودن روزبه بوده و اينكه اون خيلي فكرها رو مي كرده.

سفر تنهايي رو دوست داشتم تا حالا ولي يك جور حسرت زده اي زن و مزد استراليايي بغل دستي رو كه تمام طول سفر حرف زدن و فيلم هايي رو كه ديدن براي هم تعريف كردن نگاه كردم كه خودم خنده ام گرفت.

نيم ساعته ميلانم. تا حالا به شدت شهر منو ياد تهران انداخته. 


هیچ نظری موجود نیست: