۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

خداحافظ میلان

از قبلم حسم این بود که میلان سخت ترین قسمت سفرم باشه. الان می ترسم که اعتراف کنم که سخت ترین بود. می ترسم سخت تر از اینی در پیش داشته باشم و بیخودی به خودم دلخوشی داده باشم. سختی اش البته از اون جنس سختی هاست که می شه از بیرون گود بهش نگاه کرد و شبیه درد مرفهین بی درد بهش نگاه کرد. ولی تحمل لحظه هایی که برای من سختی داشتن، به هر حال از حد و اندازه توان حسی من بیشتر بود. از نقطه عطف هاش وقتی بود که فهمیدم که دیگه سفر و دیدن شهر و کشورهای جدید خوشحالم نمی کنه. چیزی که خوشحالم می کنه "خونه بودنه" و خونه جایی است که آدم هایی که دوستشون داری و در کنارشون امنی هستن و آکلند بدجوری برای من خونه است. 

تو کنفرانس یک کم مهارت های Networking رو  امتحان کردم. حس کردم که وقتی که وقتش بشه از پسش بر می آم. به هر حال اینکه برم بشینم پیش یک سری آدم بی ربط و ته اش یک معاشرت خوب کرده باشم و اون آدم ها با احتمال خوبی من رو یادشون بمونه، از قابلیت های من است که از گزند کمال طلبی ام به دور مونده و توی خودم دوستش دارم.
دوستان و آشنایانی رو دیدم که خیلی وقت بود دلم می خواست باهاشون هم صحبت بشم. دیدم که چقدر دنیامون پر است از قابلیت دوست شدن. دوست پیدا کردن و دوست موندن. یکی شدن و شیر کردن لحظه ها. بعد از مدت ها توی میلان یک تجربه بد آزار خیابونی داشتم. عکس العلم نسبت بهش اصلا اون چیزی نبود که از خود بالغ سی و چهار ساله روی منبر بروم انتظار داشتم. شدم دوباره اون بچه کوچولویی که فکر می کرد اگه بقیه بفهمن که اون پسره بهش متلک گفته دیگه دوستش نخواهند داشت. دو روز بعدش هم همچنان درگیر خودم و حسم و عکس العملم بودم. انسان over think کننده ای که منم. 
کمتر از یک ساعت دیگه دارم میلان رو ترک می کنم. شهری که اصرار عجیبی داشتم توش که زیبایی ها و بخش توریستی اش رو نبینم و فقط زندگی مردمش رو توی خیابون ها، مغازه ها و دانشگاه ببینم. شهری که همه می آن توش که غذاهاش رو امتحان کنن و من که همه جا عاشق غذام، غذاهاش رو دوست نداشتم. این شهر از لحظه اول برای من خیلی زیاد شبیه تهران بود. یک تیکه هایی اش می تونستم چشمام رو ببندم و خودم رو تو میرداماد تصور کنم. میلان شهری بود که دوست نداشتم توش توریست باشم. دوست داشتم توش زندگی کنم. ولی نه تنها. میلان اولین جایی بود که تنها و بدون روزبه دیدم (معلومه که دوبی حساب نیست دیگه) و اصلا بهم نچسبید. میلان رو، اروپا رو، سفر رو و  اصلا زندگی رو بدون روزبه دوست ندارم. 

لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی.

کمتر از یک ساعت دیگه راه می افتم برای ادامه سفر. قراره دوستای جانی زیادی رو ببینم که برای دیدنشون لحظه شماری می کنم. هی هم به خودم یادآوری می کنم تو این هفته باید کار هم بکنم. سعی می کنم تو پرواز، اگه موفق شم بهش برسم،  این رو همه اش برای خودم تکرار کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: