۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

دوست

من آدم دوست بازی ام. مامانم از بچگی با یک تاسفی این رو می گفت. اون موقع ها معنی اش این بود که به جای اینکه بشینم سر درس و مشق خودم، همه اش دنبال این بودم که چه کار کنم که دوستام، که یک دوره ای همه شون بچه های ردی ته کلاس بودن، یک کم مشق داشته باشن تحویل بدن و دعوا نشن. بعداها شیده و گلاره بهم می گفتن "تاختی". یعنی کسی که با یک اشاره دیگران برای تفریح یا دور هم بودن راه بیفته از تهران بکوبه بره آمل. خوب  آره تاختی بودم. هر آخر هفته ای که می تونستم به زور روزبه رو می کشوندم تا اونجا تا با دوستام، که از خوشبختی فامیل های روزبه بودن، وقت بگذرونم. 
تو مهاجرت دوست بازی معنی اش شد اینکه همیشه حواسم باشه که کی کجاست و تنهاست و چه نیازهایی داره و من چه کمکی می تونم بکنم. خوب سرم تو این زمینه به سنگ زیاد خورده. اینقدر که اخیراها تصمیم گرفتم"انجمن بغل" درست کنم. 

همیشه هم به دلیل همین دوست بازی، تحت انتقاد بودم. همیشه از اینکه بقیه رو به برنامه های خودم اولویت دادم حتی کمی عذاب وجدان هم داشتم. همیشه برای اینکه هر کس، حالا نه که هر کس، دوستام، بهم لبخند بزنن می دوم تا آمل که سهله، تا دو تا اقیانوس اونورتر می رم، نقد شنیدم. تنها کسی که به این حس من کامل و دربست، بدون هیچ شرطی، احترام گذاشته روزبه بوده. همه این سالها باهام بوده و اومده یا رفتن و تاختنم رو حمایت کرده. حتی وقتی راه می افتم برم دو تا قاره اونطرف تر، دیدن دوستی که فکر می کنم جای سختی است توی زندگی اش. کاری که همه انسان های عاقل و باقل  دور و برم نهی ام می کنن ازش. 

اینها رو نوشتم که بگم، پام که رسید به شیکاگو، بعد از اون حجم استرس میلان، با دیدن و بغل کردن روجا، یکهو شدم همون بچه هیجده ساله ای که مهم نیست چه بلاهایی سرش اومده یا دلش چقدر و چه جوری شکسته. با همون یک بغل آروم می شه. تازه دیدم که همه این "دوست بازی"ها به یک بغل اینجوری، به یک احساس امنیت اینجوری می ارزه. 

آدم هایی که اینجوری در حضورشون امن و آرومم زیاد نیستن، ولی وجودشون برای بودنم بی اندازه با ارزشه. 

هیچ نظری موجود نیست: