‏نمایش پست‌ها با برچسب مهاجرت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مهاجرت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

روندگان و مانندگان








من چقدر همه این کار رو کرده بودم با روندگان. اینکه از وقتی مطمئن شدم که می رن دیگه کم کم و روز به روز حذفشون کنم از مغزم. از دل که نرود. ولی بعد که آدم ها همین کار رو دم رفتن با من می کردن، چقدر سخت بود. چقدر درد داشت. اینکه حس کنی فقط دو هفته وقت داری و می خوای همه ریه هات رو پر کنی از بوی آدم هایی که این همه دوستشون داری، بعد اونها تصمیم گرفته باشن که تو رو زودتر از وقتت رفته حساب کنن.
من ده سالی غر زدم از درد رفتن عزیزان. خیلی هم سخته. زندگی کردن دوباره توی همون فضا بدون حضور کسی که دوستش داشتی خیلی سخته. ولی بعد از ده سال، دیدم که سخت تر، خیلی سخت تر از اون کندن است از فضا و رفتن به جایی که هیچ چیز و هیچ کس رو نمی شناسی. به خصوص که بعد از یک سال فکر می کنی که اصلا حضورت مهم بود اونجا؟ وقتی دوره دلتنگی ها می گذره و هیچ کس دیگه یادت نمی کنه.
بی خیال. اگه قرار باشه فلسفه زندگی لذت بردن باشه از  این لحظه ای که توشیم، من می رم لذت ببرم از پروپوزال درست کردن دقیقه نود. ارائه ساختن و جواب دادن به سوال های یک استادی که اینقدر خشن سوالش رو مطرح کرده که انگار همین الان دلش می خواد مهر "رد شد" رو بزنه پای پروپوزالت. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

این روزها

احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته.  دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش  می ده هم معاشرت بی دغدغه  لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی. 
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم 
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه. 
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه 
disney land 
است. 

دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا. 
البته مثل هر بار که 
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود. 


۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بهترها و بدترها-1

از وقتی اومدیم نیوزیلند (آکلند)، یک اتفاقی که اتوماتیک تو مغزم می افته این است که هی زندگی ایران خودم رو با اینجا مقایسه کنم. البته اینقدر دیگه عاقل و باقل :) شدم که خوشحال نشم از بهترها یا غصه یا حسرت بخورم واسه بدترها. به هر حال هر موقعیت جدید خوبی ها و بدی های خودش رو داره. یک لیست خلاصه ازشون اینها بوده:
1- اولین چیزی که واسه من سخت کرده زندگی در آکلند رو ماشین نداشتن بوده. ساختار این شهر دقیقا مثلا تهران، ساختار جغرافیایی گسترده است. خیلی اطلاعات درست و حسابی ای ندارم ولی ظاهرا چهار تا شهر مختلف بودن که به هم پیوستن و آکلند فعلی رو تشکیل دادن. بعد برای ما که عادت داشتیم در دو ثانیه از سعادت آباد برسیم ته بابایی، بعد یادمون بیفته یک چیزی جا گذاشتیم، برگردیم خونه و نهایتا ناهار رو تو تهرانپارس بخوریم، اینکه جابه جایی تو شهر سخت باشه هنوز هضم نشده. اینکه باید اتوبوس ها ببینی و رفت و آمدت رو با ساعتشون تنظیم کنی.
2- دومین مشکل امکان زیر ماشین رفتن در حالی است که خیابون ها همه برعکس هستن. البته هر چی زمان می گذره این مشکل کمتر می شه. البته هنوز وقتی تو ماشین نشستم و یک ماشین از روبرو تو خطی می آد که ایران خط ما بود و اینجا نیست، در حد مرگ می ترسم. احساس می کنم الان حتما شاخ به شاخ می شیم.
3- از دسته خوبی ها، یکی اش این است که آب شهر آکلند اصلا و ابدا رسوب نداره. یعنی نه فشار آب توی شیرهای آب یا دوش حموم هی کم می شه که مجبور شی بازش کنی. نه کتری و قوری و خلاصه ظرف ها رسوب نمی گیرن.
4- حرارت بالای شعله های الکتریکی به علاوه تفاوت ارتفاع سطح دریا باعث می شه غذاها خیلی خوب و سریع می پزن. یک غذایی که تو ایران حدود دو ساعت طول می کشه، اینجا تو 15 تا 20 دقیقه می پزه. برای انسان های تنبل و شکمو این عالیه


این لیست خیلی بیشتر از اینها شماره داره. ادامه اش می دم حتما

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

فقط هشت روز دیگه مونده و من می خوام که همه هوای اینجا، خیابان های اینجا، همه آدم ها، حسم وقتی که محکم بغلشون می کنم رو یکهو بکشم توی ریه هام و همونجا نگهش دارم