‏نمایش پست‌ها با برچسب آکلند. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب آکلند. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

گزارش یک مهاجرت دوم

امروز در روز ششم مهاجرت به شهر یخ، واقعا تصمیم گرفتم که با شهر دوست شم. راه افتادم تنها برم بیرون این دور و اطراف رو کشف کنم. با خوابیدن، نشستن و زل زدن به پنجره های سفید هیچ تغییری رخ نمی ده. امیدی هم به گرم تر شدن هوا در افق نزدیک نیست که بگم اگه تو خونه قایم شم می تونم طی چند روز آینده با یک شهر دیگه روبرو شم. تنها راهش این است که چشمام رو ببندم و بزنم به دل شهر. می دونم که تصویر آفتاب و سبزی و اقیانوس و پل آکلند رو هنوز اینقدر زنده تو ذهنم دارم که بتونم با نگاه کردن بهشون سردی رو تاب بیارم. 

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آکلند شهر من

خوشی های کوچیک کم نیستن. حتی اگه وسط روزهای خاکستری بیان. ناخودآگاه و ریز ریز جاشون رو باز کنن وسط زندگی ات. اینقدر که یک لحظه یا دو دقیقه یا نیم ساعت یا حتی یک روز خوش باشی از به یاد آوردنشون. اینقدر که باعث شن دوستت بگه که وقتی داشت خوابت می برد در حال لبخند زدن بودی. امروز از این لحظه ها زیاد داشت. هر روز زیاد داره ولی گاهی آدم، یا حداقل من، اینقدر درگیره جزییات غم و غصه و دلتنگی و تلخی اش است که یادش می ره  اونها رو ببینه و نفس بکشه. 

امروز، روز تعطیلی، ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. روز به نظرم اینقدر طولانی بود که واقعا نمی دونستم چه کارش کنم. ساعت هفت زدم بیرون با  دوستم به رانندگی و گردش تو یک پارک خوشگل وسط آکلند. دیدن این شهر هنوز هم به خصوص از بالای تپه یک درخت * من رو غرق شعف می کنه. هنوز هم عادت ندارم به اینقدر نزدیک بودن به صحنه های طبیعی به این زیبایی. واقعا فکر می کنم که دوست داشتن آکلند بدجوری داره توی من رسوخ می کنه. حدس می زنم روزی که من از آکلند برگردم، آکلند از من برنگرده. گوشه موشه های این شهر پر از جاهایی است که هر کدوم تو یک لحظه ای که کم انرژی بودم یا دلتنگ شهر خودم به من پناه دادن. من رو آروم و خوشحال و عاشق کردن دوباره. حالا می فهمم وقتی که دوست جدیدم با شوق و ذوق از بوستون حرف می زنه که  سال ها توش زندگی کرده و یا زهرا که از آتلانتا با عشق می نویسه، چه حسی دارن. ما انسان های کوله به دوش جهان وطن واقعا یک شهر و یک خونه نداریم. هر جا باشیم ریشه می کنیم و خونه می سازیم. من امروز حس کردم که آکلند دیگه خونه است برای من. وقتی که می تونم برم توش بچرخم و یک صبح دیوانه رو تبدیل کنم به یک روز دوست داشتنی. باید یاد بگیرم تا اینجا هستم زندگی کنم آکلند رو.


* One Tree Hill

خود تپه یک درخت: 

آکلند از تپه یک درخت:


۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

سرزمین ابرهای بلند سفید * شیدا

هوای آکلند دیوانه است. بهار هم که باشد، آخرهای زمستان هم که باشد که هنوز از زمستانی و بارانی بودن دل نکنده باشد به سمت تازه شدن بهاری، دیوانه تر هم می شود. ده بار از صبح آسمون سیاه شده و یک جوری باریده که انگار شهر رو آب خواهد گرفت. پنج دقیقه بعد آفتابی شده که حتی تونستم پاشم برم بیرون راه برم و مشق بخونم و قطره ای هم خیس نشم. (به پیشنهاد دوستان جانی). ابرهای سفید و سیاه با سرعت زیاد توی آسمون اینور و اونور می رن و رنگین کمان های خوشگلی می سازن که فقط چند دقیقه می مونن تو آسمون. اینقدر که بهت فرصت نمی دن حتی ازشون عکس بگیری. فقط می شه مسخشون بشی و همه تصویرشون رو ببلعی و ذخیره کنی برای بعدها. اگه اینجور موقع ها از بین ساختمون ها به آسمون نگاه کنی از سرعت حرکت ابرها سرگیجه می گیری و به نظر می اد که شهره که داره می چرخه. 

خلاصه که امروز آسمان آکلند شیدا است و بازی اغواگرانه ابرها دیگه برای من یکی که رمق باقی نگذاشته 

* اسم نیوزیلند در زبان سنتی مائوری ها، Aotearoa است که معنی اش می شه سرزمین ابرهای بلند سپید. 

همه عکس ها در یک فاصله هفت هشت دقیقه گرفته شدن. 





۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

خجالت

تو آکلند غیر از مواقعی که دیر می رسم سر قرار یا موقعی که دست خالی می رم پیش استادم، مواقع دیگه ای هم هست که خجالت می کشم. مثلا:
  • وقتی ماشین ها در حالی که من دارم نزدیک می شم به خط عابر پیاده و حتی هنوز قصد ندارم که رد شم ازش، نگه می دارن و اینقدر با صبوری سرجاشون ثابت می مونن تا من تصمیم بگیرم که رد شم. شرمنده می شم واقعا
  • وقتی خنگ بازی در می آرم و کارتم رو برای پرداخت پول خریدم توی کیفم پیدا نمی کنم و هیچ کس از پشت سرم توی صف نچ نچ نمی کنه. 
  • وقتی که چهار ساعت پیش یک قهوه خریدم و نشستم تو یک کافه. منتظرم طرف که می آد میزها رو جمع کنه چپ چپ نگاهم کنه. نه تنها این کار رو نمی کنه. بلکه می آد جلو و باهام درمورد اینکه چقدر موسم خوشگله حرف می زنه. 

به همه اینها باید اضافه کرد وقت هایی رو جلوی هم آفیسی اردنی ام، قلپ قلپ چایی می خورم بعد یادم می آد که اون روزه است. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

زمستان خدا سرده دمش گرم

اگه 212 روز باشه که همه جا تو این کشور بارونی یا ژاکت همراهت داشته باشی، حتی اگه روزهایی با دمای هفده درجه هم پوشیده باشی شون، دقیقا روز 213 ام رخ می ده. وقتی داری از طبقه چهارم می ری طبقه اول، فکر می کنی که ده دقیقه که دیگه ژاکت نمی خواد. دقیقا تو همون ده دقیقه آژیر خطر می زنن و ساختمون رو تخلیه می کنن. مجبور می شی با یک لباس نازک وسط زمستون تو خیابون نیم ساعت بمونی. حالا سرعت باد چقدر باشه خوبه؟ 27 کیلومتر در ساعت. یعنی یخ کردم تا مغز استخون ها

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

شب نوشت

ساعت هفت شبه. دو ساعته که شب شده. موزیک تو گوشمه و تنها صدایی که غیر از اون می آد، صدای چت تند و تند هم آفیسی های هندی است که مردم کشورشون الان بیدارن. من چرا چت نمی کنم؟ خوب مردم کشور من الان دیگه ظهرشونه. صبح که بیدار شدن و اومدن پای کامپیوترهاشون یک دور چت کردم باهاشون. الان یک استراحت است که دوستای ایرانم رفتن ناهار و بعدش اگه خدا بخواد بشینن تو شرکت هاشون یک کم کار کنن. دوستای آمریکا کانادام هم هنوز روزشون تموم نشده بیان خونه بشینن پای لب تاپ چت کنن. یحتمل الان تو اتوبان های شماره دار داره رانندگی می کنن به سمت خونه یا تو سوپرمارکت های نزدیک خونه شون کاسه چه کنم دستشونه که شام چی بخورن. خوش بخت ترین هاشون می دونن که خونه برن می خوان چه برنامه تلویزیونی رو نگاه کنن یا چه فیلم و سریالی رو ببینن. آخ دلم برای شوری که آدم رو می گیره وقتی یک سریال خیلی مهمی داره که تو خونه منتظرش باشه تنگ شده. از وقتی اومدم آکلند همه اش یا سریال تکراری دیدم یا فصل های جدید سریال هایی که قبلا لذت یک هزار قسمتی ازشون رو پشت سر هم ببینم گذشته.
می گفتم که ساعت هفت شبه. به روزبه گفتم که امشب زودتر از ده نمی آم خونه. جون عمه نداشته یا گم شده ام می خوام درس بخونم. عرض کردم خدمتتون که با چه شدت و حدتی دارم درس می خونم. 
ماه دو شبه که خیلی زیباست. دیروز در حال معاشرت با دوستم بودیم که طلوعش رو دیدیم. زیبا بود و بزرگ. اصلا این آسمون لا مصب اینجا یک چیز خیلی بزرگ خوبی است. هیچ وقت فکر نمی کردم که زیباتر از این آسمون و ماه و ابرها و آب نیوزیلند بشه جایی در دنیا رو پیدا کرد. تا چند هفته پیش یک دوستم در آکلند گفت که  کنیا بوده و خیلی زیباتر از اینجاست. راستش رو بخواید یک کم امیدوار شدم. می ترسیدم همه زیبایی دنیا تموم شده باشه تو همین یک سفری که تا اینجا اومدیم. احتیاج به زیبایی دارم. احتیاج به اقیانوس، احتیاج به طبیعتی که نه فقط از توش رد شی بری دانشگاه. احتیاج به طبیعتی که طبیعت باشه واقعا. که بری روی علف ها دراز بکشی کتاب بخونی، مجله بخونی، راستش حتی درس بخونی. ولی طبیعت باشه. 

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

سرما

فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم ساعت اداری تموم می شه. با تموم شدن ساعت اداری هواساز های یخ زننده اتاقمون تو دانشگاه خاموش می شه. یعنی دیگه مجبور نیستم هر نیم ساعت یک چایی بریزم که بتونم دستم رو دور لیوانش گرم کنه. با کاپشن و کلاه راه برم و هر یک ربع هم برم تو آشپزخونه دستام رو با آب گرم بشورم. خوشحالی ام البته ده دقیقه یک ربع بیشتر طول نمی کشه. تا وقتی که یکی از هم اتاقی هام احساس گرما کنه، یا نمی دونم، احساس کم بودن سر و صدا و بره به صورت دستی دوباره روشنش کنه.
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم


پی نوشت:
در نیوزیلند به دلیل مبارزه با رشد کپک و قارچ و اینها که در هوای مرطوب احتمال رشدشون بیشتره، همه ساختمون های دمای مشخص دارن و air conditioner ها یا همون هواسازها بایددما رو توی اون حد نگه دارن. نمی دونم حدش چند درجه است ولی می دونم که همواره دست و پا و صد البته دماغ من یخ زده است. 

دکترا در نیوزیلند


من تقریبا دارم هر روز یا هر یک روز در میون یک ایمیل بلند بالا در جواب کسانی که می خوان برای دکترا در نیوزیلند اپلای کنن می نویسم. دیدم همه رو خلاصه کنم بگذارم اینجا راحت تره. 


اول از همه این لینک رو بخونید.


تنها همین یک پست این وب لاگ است که درمورد دکترا است و بقیه اش اطلاعات خیلی ارزشمندی درمورد زندگی در نیوزیلند و نحوه مهاجرت نوشته که می تونه مفید باشه برای تصمیم گیری تون

برای پذیرش گرفتن اینجا مهمترین کاری که باید انجام بدید نوشتن پروپوزال است. اینکه چقدر پروپوزالتون نو و جدید است و چقدر contribution داره خیلی ارزیابی نمی شه در این مرحله. تنها اینکه شما قابلیت دارید که یک تحقیق رو طراحی کنید مهمه. وقتی شروع کردید به کار دکتراتون لزوما همون پروپوزال رو انجام بدید. یعنی می تونید اگه خواستید موضوعش رو تغییر بدید یاا اصلاحش کنید. یک سال هم در اول دکترا برای این کار وقت دارید. تو اینترنت سرچ کنید نمونه های پروپوزال خیلی خوب می تونید پیدا کنید فقط دقت کنید که مال دانشگاه های نیوزیلند یا استرالیا باشن.
همچنین این مهمه که موضوعتون به زمینه کاری یکی از استادهای اینجا بخوره که طرف علاقمند شه بهتون. به هر حال بهتره که پروفایل استادها رو ببینید و چند تا رو مدنظر بگیرید و همزمان که پروپوزال می نویسید یا بعدش باهاشون ایمیل بازی کنید. پروفایل استادها و research interest شون رو نگاه کنید. چون به هر حال شما در صورتی پذیرش می گیرید که یک استاد قبول کنه با شما کار کنه و خوب طبعا اونها کسانی رو می پذیرن که حوزه مشترک دارن.

اگه استادی شما رو قبول کنه یعنی پذیرشتون حتمی است. اما بر خلاف دانشگاه های آمریکایی استادها هیچ کاری در زمینه اسکالرشیپ نمی تونن بکنن. باید جداگانه اپلای کنید

برای اسکالرشیپ در استرالیا و نیوزیلند، عمده معیارشون academic merit است که شامل معدل می شه. البته نه فقط معدل فوق. بلکه نمرات لیسانس هم تاثیر داره. تجربه من می گه که آدم هایی با معدل بالای 15 در لیسانس شانس دارن ولی اگه معدل لیسانستون 17 بوده شانستون زیاد تره.
اگه معدل لیسانس و فوق لیسانس خوب (بالا 16 در لیسانس و 18 در فوق لیسانس) دارید شانستون زیاد است. اسکالرشیپ معمولا 25000 دلار در ساله که می شه یک خانواده دو نفری باهاش راحت زندگی کنن. اگر هم نگیرید این شانس رو دارید که در طول تحصیلتون دوباره برای اسکالرشیپ اقدام کنید. اگه معدل بالایی ندارید با نمره زبان بهتر یا مقاله معتبرتر نمی تونید نتیجه رو خیلی تغییر بدید. (باز هم بر خلاف آمریکا)

نکته نیوزیلند این است که برای مقطع دکترا از شما شهریه معادل افراد بومی می گیره که با بیمه به صورت سالانه حدود 7000 دلاره . در نتیجه اگه در این شرایط قرار گرفتید که پذیرش داشتید ولی اسکالرشیپ نه، بین استرالیا و نیوزیلند، توصیه من نیوزیلند است. چون دکترا اینجا 3 ساله است در مقابل استرالیا که چهار ساله است. شهریه یک سال به همراه بیمه health که برای دانشجوهای خارجی اجباریه، حدود 7000 دلار در سال در نیوزیلند است اما در استرالیا همین شهریه بین 30 هزار تا 35 هزار دلار در ساله که اصلا قابل مقایسه نیست.

اینجا می تونید برای کار حل تمرین هم اقدام کنید که احتمال گرفتنش خیلی زیاده در این صورت در سال معا دل شهریه تون درآمد خواهید داشت. به علاوه اینکه به همراه دانشجوی دکترا ویزای کار می دن .


من خودم از زندگی در نیوزیلند خیلی راضی هستم. اینجا خیلی آرومه. خیلی زیباست. بهترین روزهای بهار و پاییز ایران رو فرض کنید، حداقل 50 درصد روزهای سال همون جوری است.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

امروزهای ما

طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است. 
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"

روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی

بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه. 

تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم. 

دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

ته کلاس

من همیشه دلم پیش بچه های ته کلاس، به خصوص تو دوره ابتدایی، همون یکی دو سال اول، موند. پیش بچه هایی که دیکته شون اینقدر غلط داشت که می شدن صفر در حالیکه دیکته شون فقط تا نصف صحیح شده بود. تو کوچیکی نمی فهمیدم که چه جوری می شه که آدم یادش نمونه که چه جوری می شه نوشت "آبادان". مگه راه دیگه ای غیر از نوشت درستش وجود داره؟

بعضی از اون بچه ها رو بعدا دیدم. در ظاهر که دخترهای خوشگل خوش هیکل خندانی بودن با صورت آرایش کرده و اعتماد به نفس خوب. خدا می دونه پشت صورتشون، توی دلشون چه خبر بود. 

بعدها از سبا شنیدم که اختلالات شناخته شده ای وجود دارن که خیلی هم چیز وحشتناکی نیستن. Dyslexia مثلا یکی شون است که اختلال یادگیری است تو بچه هایی که ممکنه مشکل شنیداری یا تصویری داشته باشن تو یادگیری زبان. کلی هم روش و بازی هست برای مدیریت کردن این اختلال و راه انداختن این بچه ها. بعد نه که کشف امروز و دیروز باشه این ها. تو ویکی پدیا نوشته که این قضیه سال 1881 شناخته شده. بعد چرا تو سال 1987 که من مدرسه ابتدایی بودم، بعد صد سال یک نفر از معلم های ما هیچی از این موضوع نشنیده بود. ما مگه تو مملکت دانشکده تربیت معلم نداریم. مگه تربیت معلم غیر از آگاهی دادن به معلم ها درمورد مسایل مرتبط با یادگیری است؟ به اون همه بچه فکر می کنم. به همبازی دوران خردسالی ام که پسر صاحبخونه مون بود. بزرگ که شدم شنیدم که چند سالی کلاس اول رو رد شده تا بی خیال تحصیل شده. به دختر همسایه مون، مژگان، فکر می کنم که اینقدر سال اول و دوم و سوم ابتدایی رو هی رد شد و دوباره خوند تا دیگه دم دمای بلوغ ترک تحصیل کرد. الان ازدواج کرده و یک بچه داره با یک شوهر معتاد و خانواده ای که طردش کردن به خاطر اینکه حاضر نیست شوهر معتادش رو ول کنه. 

نشستم به مستندات پروژه های درس پایگاه داده شاگردام نمره می دم. هر گروه یک شرکت یا کسب و کار رو انتخاب کردن و مدل بانک اطلاعاتی اش رو در آوردن. بعد یکی رفته روی یک گروهی به اسم RTLB (*) کار کرده. این گروه شامل یک سری معلم متخصص در زمینه مشکلات یادگیری یا رفتاری تو بچه ها ست که اگه بچه ای تو مدرسه از نظر یادگیری یا از نظر رفتاری خاص تشخیص داده بشه، زنگ می زنن به RTLB  . اونها به صورت تیمی شامل آدم های متخصص اختلالات مختلف، می آن و شروع می کنن یک مدت نظارت اون بچه تا مشکلاتش رو تشخیص بدن بعد عمدتا بدون اینکه بچه رو از بین هم کلاسی هاش جدا کنن، با همکاری خانواده اش تحت آموزش هایی قرارش می دن که مشکلاتش تو سن کم حل شه. دلم می خوام زنگ بزنم به بر و بچ RTLB  آدرس مژگان رو بهشون بدم. 


(*) Resource Teachers for Learning and Behavior

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

این روزها

احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته.  دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش  می ده هم معاشرت بی دغدغه  لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی. 
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم 
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه. 
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه 
disney land 
است. 

دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا. 
البته مثل هر بار که 
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود. 


۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سطح دغدغه

از سطح دغدغه بخوام بگم باید به این مقاله اشاره کنم تو روزنامه رسمی و پرفروش نیوزیلند.
خلاصه اش اینه که پلیس هامون چاق شدن ما باید نگران باشیم. بنابراین یک دانشگاه یک تحقیق انجام داده که پلیس هم باهاشون همکاری کرده و یک گروه تحت آزمایش و یک گروه کنترل از پلیس ها داشتن. بعد هیکل و توانمندی و ریسک های قلبی شون رو سنجیدن و فهمیدن که باید یک کم پلیس هامون رو لاغر کنیم.
راست می گه خوب بنده خدا. پلیس ها کلی کار دارن. باید شب های تعطیل تو خیابون راه برن به نوجوان های مستی که دارن قهقهه می زنن لبخند محبت آمیز بزنن بگن "بچه جون برو خونتون". خوب نباید چاق باشن که.

سطح دغدغه رو حال کردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بهترها و بدترها-1

از وقتی اومدیم نیوزیلند (آکلند)، یک اتفاقی که اتوماتیک تو مغزم می افته این است که هی زندگی ایران خودم رو با اینجا مقایسه کنم. البته اینقدر دیگه عاقل و باقل :) شدم که خوشحال نشم از بهترها یا غصه یا حسرت بخورم واسه بدترها. به هر حال هر موقعیت جدید خوبی ها و بدی های خودش رو داره. یک لیست خلاصه ازشون اینها بوده:
1- اولین چیزی که واسه من سخت کرده زندگی در آکلند رو ماشین نداشتن بوده. ساختار این شهر دقیقا مثلا تهران، ساختار جغرافیایی گسترده است. خیلی اطلاعات درست و حسابی ای ندارم ولی ظاهرا چهار تا شهر مختلف بودن که به هم پیوستن و آکلند فعلی رو تشکیل دادن. بعد برای ما که عادت داشتیم در دو ثانیه از سعادت آباد برسیم ته بابایی، بعد یادمون بیفته یک چیزی جا گذاشتیم، برگردیم خونه و نهایتا ناهار رو تو تهرانپارس بخوریم، اینکه جابه جایی تو شهر سخت باشه هنوز هضم نشده. اینکه باید اتوبوس ها ببینی و رفت و آمدت رو با ساعتشون تنظیم کنی.
2- دومین مشکل امکان زیر ماشین رفتن در حالی است که خیابون ها همه برعکس هستن. البته هر چی زمان می گذره این مشکل کمتر می شه. البته هنوز وقتی تو ماشین نشستم و یک ماشین از روبرو تو خطی می آد که ایران خط ما بود و اینجا نیست، در حد مرگ می ترسم. احساس می کنم الان حتما شاخ به شاخ می شیم.
3- از دسته خوبی ها، یکی اش این است که آب شهر آکلند اصلا و ابدا رسوب نداره. یعنی نه فشار آب توی شیرهای آب یا دوش حموم هی کم می شه که مجبور شی بازش کنی. نه کتری و قوری و خلاصه ظرف ها رسوب نمی گیرن.
4- حرارت بالای شعله های الکتریکی به علاوه تفاوت ارتفاع سطح دریا باعث می شه غذاها خیلی خوب و سریع می پزن. یک غذایی که تو ایران حدود دو ساعت طول می کشه، اینجا تو 15 تا 20 دقیقه می پزه. برای انسان های تنبل و شکمو این عالیه


این لیست خیلی بیشتر از اینها شماره داره. ادامه اش می دم حتما

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

خودکار

امروز سر جلسه امتحان بودم. البته من امتحان نداشتم. بچه های بیچاره امتحان داشتن و من اونجا بودم که مثلا تقلب نکنن. بعد یکهو توجه کردم که چقدر این بچه های گنده مداد و تراش و پاک کن دارن. بیشتر دقت کردم دیدم خیلی هاشون مداد دارن. مداد سنتی ها. یعنی اتود یا به قول بچگی هامون "مداد نوکی" نه ها. مداد چوبی.
بعد یادم افتاد که باید یکی چک کنه که آیا تعداد کسایی که مداد چوبی دارن با تعداد کسانی که مداد نوکی دارن از نظر آماری واقعا تفاوت می کنه یا نه.
شروع کردم به شمردن کسانی که با خودکار، مداد چوبی یا مداد نوکی می نوشتن. از یک گوشه شروع کردم. تا جایی که رسیدم بشمرم نسبتشون اینجوری بود:
خودکار: 35 نفر
مداد چوبی: 16 نفر
مداد نوکی: 14 نفر

خوب یکی حساب کنه ببینه تفاوت آماری دارن اینها با هم یا نه. توضیح هم اگه لازمه باید بگم که امتحانشون شامل کشیدن یک نمودار می شد که فکر کنم به خاطر همین تعداد مدادها اینقدر زیاد بود.

بعدا نوشت: خیلی تابلو است که دارم این روزها آمار می خونم. از ب بسم الله؟؟؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

نیوزیلند

بچه های زیادی هستن که از نیوزیلند وب لاگ می نویسن. بد از اینکه نشستم همه پست های وب لاگ لاله درمورد نیوزیلند رو خوندم، دارم می گردم و یکی یکی اونها رو می خونم. شنیدن و دونستن دیدگاه های مختلف وقتی که داری به یک چیز مشترک نگاه می کنی، همیشه یکی از بهترین راه های شناختن و راحت شدن با اون پدیده است. امروز و دیروز دو تا وب لاگ پیدا کردم که نشستم و دوتاشون رو از اول تا آخر (از آرشیو) خوندم.
البته بیکار هم خودتونید. بعد از یک هفته جون کندن برای انجام ارائه هفتگی ام تو چهارشنبه ظهرها، واقعا جون برای انجام هیچ کار دیگه ای جز وب لاگ یا کتاب خوندن یا نهایتا سریال دیدن ندارم.
وب لاگ اول از کرایس چرچ: فصل دیگر از زندگی
وب لاگ دوم از آکلند: IRANNZ

جایزه بهترین پست رو هم از بین پست های هر وب لاگ می دم به :


که دیدن پست "مهاجرت با نمودار" رو واقعا توصیه می کنم چون خودم خیلی باهاش حال کردم

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

چهارشنبه ها

هیچ حالی بدتر از حال من بعد از بیدار شدن از خواب نیست که می دونم یک عالمه از کارهایی که برای جلسه هفتگی چهارشنبه بعداز ظهرها باید انجام بدم، انجام ندادم. متقابلا هیچ حسی هم بهتر از حسم وقتی که چهارشنبه عصرها از اتاق استاد می آم بیرون، شاد و خوشحالم و می دونم که بیشترین فاصله رو با استرس بعدی دارم، نمی شه.
چهارشنبه عصرهای آکلند رو خیلی دوست دارم.
می رم بیرون برای چرخیدن از زیبایی این تیکه بهشت

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

یازدهمین روز

امروز دقیقا یازده روز گذشته از بودن ما در آکلند. فکر می کنم بیشتر اینجا بنویسم چون مغزم یک جور عجیبی سوئیچ کرده به عادتش تو سال های هشتاد و دو و سه که همینجوری که راه می رفتم توی مغزم وب لاگ می نوشتم. بعد البته وقتی می رسیدم پای کامپیوتر یادم می رفت که به چی فکر می کردم که بنویسمش. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که از مغز آدم وصل می شد به اینترنت تیکه هایی از فکراتو که دوست داشتی بنویسی مستقیم آپلود می کرد.
اوه نه
ممکنه اینجوری یک سری فکرهای شرم آور رو هم آپلود کنه. باید یک syntaxی داشته باشه که وقتی اون رو دید شروع کنه به آپلود. یا اصلا ذخیره کنه، هر وقت خودم دلم خواست آپلود کنم. بی خیال حالا

اینجا در دانشگاه و خونه مستقر شدیم. تا این لحظه که عاشق این شهر شدم. انگار توی بهشت زندگی می کنی. همه جا سبز و تمیزه و آسمونش آبی آبی است با ابرهای قلمبه ای شکل بستنی قیفی. از اونهایی که می شه توش عکس خرس و عروسک و خونه در آورد. تابستونش سردتر از حدی است که تصور می کردم ولی دلچسب است. این حقیقت هم که آب ها برعکس می چرخن و توی چاه فرو می رن هنوز مشکلی برایم به وجود نیاورده. ولی رانندگی از راست چرا. همین روزها است که موقع دانشگاه اومدن برم زیر ماشین. چپ و راستم قاطی شده. یعنی اگه همین الان توی تهران هم از خیابون رد شم می رم زیر ماشین. در حال رد شدن از خیابون هزار بار شک می کنم که به کدوم ور باید نگاه کنم. اینقدر که می ترسم و شروع می کنم به دویدن و مثل منگول ها هر دو طرف رو تند تند چک می کنم.