۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آکلند شهر من

خوشی های کوچیک کم نیستن. حتی اگه وسط روزهای خاکستری بیان. ناخودآگاه و ریز ریز جاشون رو باز کنن وسط زندگی ات. اینقدر که یک لحظه یا دو دقیقه یا نیم ساعت یا حتی یک روز خوش باشی از به یاد آوردنشون. اینقدر که باعث شن دوستت بگه که وقتی داشت خوابت می برد در حال لبخند زدن بودی. امروز از این لحظه ها زیاد داشت. هر روز زیاد داره ولی گاهی آدم، یا حداقل من، اینقدر درگیره جزییات غم و غصه و دلتنگی و تلخی اش است که یادش می ره  اونها رو ببینه و نفس بکشه. 

امروز، روز تعطیلی، ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. روز به نظرم اینقدر طولانی بود که واقعا نمی دونستم چه کارش کنم. ساعت هفت زدم بیرون با  دوستم به رانندگی و گردش تو یک پارک خوشگل وسط آکلند. دیدن این شهر هنوز هم به خصوص از بالای تپه یک درخت * من رو غرق شعف می کنه. هنوز هم عادت ندارم به اینقدر نزدیک بودن به صحنه های طبیعی به این زیبایی. واقعا فکر می کنم که دوست داشتن آکلند بدجوری داره توی من رسوخ می کنه. حدس می زنم روزی که من از آکلند برگردم، آکلند از من برنگرده. گوشه موشه های این شهر پر از جاهایی است که هر کدوم تو یک لحظه ای که کم انرژی بودم یا دلتنگ شهر خودم به من پناه دادن. من رو آروم و خوشحال و عاشق کردن دوباره. حالا می فهمم وقتی که دوست جدیدم با شوق و ذوق از بوستون حرف می زنه که  سال ها توش زندگی کرده و یا زهرا که از آتلانتا با عشق می نویسه، چه حسی دارن. ما انسان های کوله به دوش جهان وطن واقعا یک شهر و یک خونه نداریم. هر جا باشیم ریشه می کنیم و خونه می سازیم. من امروز حس کردم که آکلند دیگه خونه است برای من. وقتی که می تونم برم توش بچرخم و یک صبح دیوانه رو تبدیل کنم به یک روز دوست داشتنی. باید یاد بگیرم تا اینجا هستم زندگی کنم آکلند رو.


* One Tree Hill

خود تپه یک درخت: 

آکلند از تپه یک درخت:


هیچ نظری موجود نیست: