۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

برای دامون که امشب دلم براش خیلی تنگ شد

1- احساساتی ام شدید. نمی فهمم حمله هورمون هاست یا هوای گرفته امروز که با اینکه بارید ولی تلخ بود. آسمون خاکستری بود. به قول دوست جدیدم grey بود و این grey بودن خفه کننده است. برای من حداقل. 
2- علاوه بر  احساساتی بودن اعصاب هم ندارم که مرتب بنویسم. سعی کنم سر و ته جمله ها رو به هم بچسبونم. 
3- دلم تنگ و خالیه. جای حفره های خالی توی وجودم رو می تونم انکار کنم، نبینم و روزهام رو به شادی بگذرونم. جای دوستام، خانواده ام، خانواده روزبه. ولی یک روزی، شبی مثل امروز و امشب می زنه بالا. یکهو می فهمم. تو اوج فضاهای جدید و ارتباطات جدید یکهو چشمم باز می شه و می بینم که دارم دنبال همون آدم ها و همون رابطه ها می گردم. همه مون همینطوریم. همه اش دنبال باز سازی کردن رابطه ها و موقعیت های قدیمی مون هستیم. همون موقعیت هایی که بهترین و بدترین تجربه های زندگی مون بودن. 
4- تقصیر هورمون باشه، مهاجرت ، دلتنگی یا سی و چهارسالگی، من امشب پرم از احساسات شدید. احساساتی که درسته خیلی خوبن برای اینکه تصمیمات احساسی براساسشون بگیری ، ولی خودشون تا حد زیادی براساس منطق ایجاد شدن. که نمی شه محکومشون کرد به غلط بودن. اون هم وقتی که خودشون already محکومن به باختن در مقابل منطق. 


هیچ نظری موجود نیست: