۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

انگار

انگار که چیزی خوب، جایی منتظرم باشد و من له له بزنم که برم و بهش برسم. و همزمان نخواهمش. اینقدر دلباخته همه آن چیزی که الان دارم باشم که هیچ چیز خوب جدیدی را نخواهم. 
انگار که خوبی موجود در دنیا بیشتر از ظرفیت من باشد. 
انگار که ندونی که چه کردی که لایق این همه خوبی و زیبایی و دوستی باشی. 

انگار که با مستی و سرخوشی و رخوت ناشی از همه این حس ها، ددلاین داشته باشی و مشق و کلی کار انجام نداده. 


برم بشینم سر درسم امروز. به خودم قول دادم که امروزم روز خیلی مفیدی باشه. اگه اینقدر روی چیزی که دست خودمه کاملا کنترل نداشته باشم، چه جور مدعی کنترل کردن جهان باشم آخه. :)

امضا: یک کنترل فریک

هیچ نظری موجود نیست: