۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

صبح زود

صبح زود بیدار شدم. البته با تعریف خودم. دوش گرفتم همه فیس بوک بازی و پلاس بازی ام رو کردم. تازه ساعت شده یک ربع به هشت. دیگه هیچ بهانه یا کاری ندارم که پانشم برم دانشگاه. ولی آی دلم یک روز توی خونه موندن و به دل خودم زندگی کردن می خواد که نگو. گاهی خیلی چیزهای کوچیکی برای آدم آرزو میشه. 

پی نوشت:
من تسلیم. ظاهرا آدم بعد از یک مدتی زود بیدار شدن صبح ها بهش عادت می کنه. دو روز دیگه می شه سه هفته که من هر روز صبح کلاس دارم  و بیدار شدم. دیگه اجدادم مثل روز اول نمی آن جلوی چشمم از اول صبح تا آخر شب. با یک نصفه قهوه هم زنده می مونم. 

هیچ نظری موجود نیست: