۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

یازده سال آزگار

دیشب داشتم به یک دوست تازه ام می گفتم که من همزمان تو شش تا شبکه اجتماعی هستم و سعی می کنم مدیریتشون کنم و آدم هایی رو که دوست دارم دنبال کنم یا باهاشون معاشرت کنم. برای منی که تصویرم از یک هفته خوب هفته ای است که نه اگه هفت شب، حداقل شش شبش رو با دوستام باشم یا مهمون داشته باشم این از ضروریات زندگی است. اینکه آدم هایی رو که از نظر فیزیکی ازشون دور می شم  و دوستشون دارم گم نکنم. بدونمشون و ببینمشون. بشنومشون و زندگی کنم باهاشون. خیلی هم این پروسه انرژی و وقت بر است. بعد در کنارش آدم هایی هم هستن که توی دنیای واقعی فیزیکال من نیستن. دوستان وب لاگی و گودری و پلاسی و خلاصه مجازی. مدتی است که همه پایه های وب لاگ خونی قدیمی من درمورد این می گن یا می نویسن یا فکر می کنن که "وب لاگ خوندن بو می ده و تلف کردن وقت و انرژی و حسه" . قبول دارم که اگه به جای وب لاگ خوندن بری بشینی کتاب بخونی خیلی کار به ظاهر ادبیات مند تر و شسته رفته تری انجام دادی. ولی تو کتابها قصه های دنیای واقعی یک بار رفتن توی مغز نویسنده و بعدش با عینک و دید اون نوشته شدن. هرچند که من خیلی این رو دوست دارم چون معمولا نویسنده های خلاق، تیزبین هم هستن و گوشه هایی از زندگی رو پیدا می کنن و می نویسن که من به عنوان یک آدم عادی نمی بینم ولی وب لاگ ها برام خیلی زنده ترن. آدم هایی که زندگی می کنن و زندگی خودشون رو می نویسن. بدون بایاس. بدون قضاوت. بدون پیرایش. حکم کلی نمی دم. ولی برای شخص من وب لاگ کسانی که طی سال ها خوندم درس زندگی داشته. منی رو که این شکلی ام ساخته. با خورشید خانم تو بیست و دو سالگی یاد گرفتم که چه جوری یک شخصیت توی اجتماع باشم، با بلوط یاد گرفتم که زن باشم با آیدا یاد گرفتم که مهاجر باشم و خیلی های دیگه. 
ولی های لایت این روزهام، کسی که به عنوان یک دانشجوی دکترا، یک زن که دوست داره موفق باشه تو کاری که عاشقشه، یک آدم منطقی که با منطقش حس اش رو سرکوب نمی کنه، شش دانگ شاگرد زهرا هستم. شاگرد خودش و سایه اش و نمی تونم توصیف کنم که چقدر ازش یاد گرفتم. وفکر می کنم که همین، فقط همین چیزی که این روزها از زهرا یاد گرفتم خروجی کافی باشه برای یازده سال آزگار وب لاگ نوشتن و خوندنم. مرسی دوست ندیده خوبم که هستی. 

هیچ نظری موجود نیست: