۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

راه رفته را برمی گردیم

دهه سوم زندگی، یعنی از بیست سالگی تا سی سالگی به این گذشت که ارزش ها و قانون ها و خط قرمزهای خودم رو پیدا کنم. همه "باشم ها" رو یاد بگیرم. یاد بگیرم خوب باشم، مفید باشم، زنده باشم، بالغ باشم، منطقی باشم، با برنامه باشم، قانونمند باشم، مهربون باشم، کارا باشم. "نباشم ها و نکنم ها" رو هم همینقدر تمرین کنم. از روی ظاهر و سواد و نژاد قضاوت نکنم. حسودی نکنم، تنبلی نکنم، دروغ نگم،  انرژی هام رو حروم نکنم. 
دهه چهارم ولی داره به برگشتن راه ها رفته ختم می شه. به پذیرفتن خودت همینجور که هستی، به اولویت دادن به خودت و برنامه های خودت در مقابل خوشحال نگه داشتن همه آدم های اطراف، به اینکه نشانه ها رو توی آدم ها زودتر از اینکه بهت ضربه بزنن و خراشت بندازن ببینی. اگه لازمه قضاوتشون کنی حتی. خودت باشی و خودت رو بشناسی و به هیچ چیز جز حس و عقل خودت اعتماد نکنی. 
در آستانه سی و چهار سالگی به خودم و اطرافم نگاه می کنم و می بینم که چقدر هر  دو تای این ها، چیزهایی که تا الان یاد گرفتم و نتایجی که الان دارم بهشون می رسم تناقض دارن. نمی شه مهربون بود ولی اولویت برنامه ها تمرکز برای رسیدن به اهداف خودت باشه. مدام دارم مساله بهینه سازی تو مغزم حل می کنم که یک جوری همه محدودیت ها توش لحاظ شن و تابع هدف هم بهینه باشه. نمی شه گاهی. گاهی باید یک تیکه رو برید و انداخت دور. بعد خوب خیلی هم سخته. دردناک است و انرژی بر. ولی امید هست که ته این دهه چهار رسیده باشم به چیزی که می خواستم و می خوام باشم و دوست دارم از چیزی که خواهم بود خوشحال باشم. من باشم. من با ارزشهای خودم که به همه شون فکر کردم و ازشون مطمئنم.  
دوست جدید بزرگتری دارم که می گفت دهه سوم وقت خودشناسی است و دهه چهارم وقت به ثبات رسیدن و تصمیم گرفتن درمورد اینکه اثری که می خوای در جهان از خودت به یادگار بگذاری چیه. اواسط دهه چهارم من که هنوز درگیر خودشناسی ام. آیا به ثبات خواهم رسید؟

هیچ نظری موجود نیست: