۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

مادرم

مادرم ماه بود. ماه هست. مهربون و پرکار و پر جنب و جوش. مدیر و مساله حل کن. خودش رو نباز در هیچ موقعیتی. جدی و در عین حال بسیار پرورنده. پر و بال دهنده. مستقل و خوش روحیه. اجتماعی و در عین حال خیلی قاطع. 
خیلی چیزهای خوب به من داد. اعتماد به نفسم، استقلالم، قدرت تحلیلم، نترسیدنم از هیچ چیز، روحیه جنگنده داشتنم، هر روز از نو شروع کردن. خیلی چیزهای خوب هم بود که سعی کرد بهم یاد بده و من یاد نگرفتم. یک جوری یک جایی از وجودم شروع کردم به لج کردن با چیزهایی که می گفت و یادشون نگرفتم. یکی اش نترسیدن از تنهایی. هم تنهایی فیزیکی هم تنهایی روحی. یکی اش ارزش گذاشتن به وقت خودت قبل از وقت و انتظارات بقیه (البته این خصوصیت رو در مقابل ما نداشت، فداکار بود. ولی در مقابل بقیه همیشه اول خودش رو در نظر می گرفت برعکس من که اول برآورده کردن نیازهای دیگران برام اولویت داره).

یک سری چیزهایی هم هست که دارم هنوز ازش یاد می گیرم. وقتی که یادم می آد توی سی و سه سالگی که وقتی بچه بودم و مریض و بدحال بودم بهم می گفت که به جاهای خوشگل و حال های خوشت فکر کن. می گفت به درخت ها و پارک و بازی فکر کن. ازش یاد گرفتم که حتی اگه به نظرت گذشته منصفانه نبوده، امروز و آینده رو باید زندگی کرد. 

مادرم هیچ وقت خودش رو پشت زنانگی اش قایم نکرد. همیشه مثل یک مرد زندگی کرد. شاید توی محیط کاری خشنی که سی سال کار کرد اینجوری اقتضا می کرد. هیچ وقت هم وقت نداشت برای اینکه به علایق زنانه خودش برسه. اگه کار زنانه ای هم می کرد در راستای ما بود. درست کردن خوراکی هایی که دوست داریم. بافتن لباسهای خوشگل .  بچه که بودم فکر می کردم که مامان بقیه که همیشه خط چشم دارن یا موهای همیشه مش کرده و سشوار کشیده، بهترن. از اوایل نوجوانی بود که فهمیدم اون چیزی که توی کله مامان من می گذره و شخصیت اجتماعی ای که داره، خیلی خیلی ارزشمندتر از اون ماتیک و ناخن های لاک زده است. قدرتی که داشت وقتی که مثلا با مدیر مدرسه مون حرف می زد و شده می رفت مجوز از مدیر منطقه می گرفت و ما رو توی مدرسه ای که تشخیص داده بود ثبت نام می کرد. کار واسش نشد نداشت و نداره. 
این روزها که دلتنگشم خیلی زیاد به خودم نزدیک حس اش می کنم. حالا می بینم که چقدر با اینکه زن بودن و دختر بودن و قرتی بودن رو یادم نداد، ولی خیلی چیزها رو یادم داد. این روزها خوشحالم از تیکه هایی از وجودش که توی خودم پیدا می کنم و این بهم حسابی آرامش می ده و دلتنگی ام رو کم می کنه. 

دارم یک پتوی اشتراکی می بافم برای بچه توی راه دوست خوبم که هر لحظه و هر یک تیکه ای که می بافمش مامانم رو نفس می کشم و اون رو تو خودم می بینم. 

هیچ نظری موجود نیست: