‏نمایش پست‌ها با برچسب دانشگاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دانشگاه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

احوالات امروز من چموش

شما هم بچگی بهتون چموش می گفتن؟ اصلا یعنی می خوام بدونم این لغت چموش یک چیزی است که تو خانواده ما می گفتن یا یک چیز عمومی است. آخه اعتماد به نفسم رو از دست دادم بس که یک کلمه هایی بوده که فکر می کردم که مخصوص ماست، مثلا مال اراکی هاست. بعدها دوستام گفتن که یک کلمه عمومی زبان فارسی است. خلاصه که ما بچه که بودیم چموش بودیم. البته نه به اندازه برادر گرانبهامون. که ایشان چموش اعظمی بودن برای خودشون. خود این چموش هم معنی خیلی خوبی تو دهخدا و اینها نداره. فکر کنم می شه اسب لگدپران. خلاصه بچه که بودیم چموش بودیم. بعد مامانمون بالای سرمون هر دو دقیقه یک بار می گفت بشین، بخون، بنویس. بس که اندر احوال درس و اینها بودیم. 
یک پاراگراف مقدمه نوشتم که یک جمله بگم که مردم (به ضم م ، یعنی مرده شدم بس که جان ندارم) از اینکه هی امروز مچ خودم رو در حال در رفتن از زیر کار گرفتم، خودم رو برگردوندم سر فایل هایی که روش کار می کنم، گفتم "چموش، بشین، بخون، بنویس". 
دلم می خواست مثل اون دوستم تو وب لاگ مامان بزرگ، یک بچه آدم حسابی عاقل و باغلی (اشتباه به عمد است نه سهوی) بودم که بس که از درس لذت می بردم، هی هر روز خود به خود درس می خوندم. نه اینکه به زور دگنک خودم رو ببندم به میز. 


۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

شغل: دانشجو


استادم از کار و خونه و زندگی می پرسه. از آمریکا اومده و برخلاف استادهای نیوزیلندی که خیلی وقعی به مسایل شخصی دانشجو نمی نهند، فکر می کنه که وظیفه داره از نظر های مختلف آدم رو حمایت کنه. بهش می گم که واقعا حس می کنم که تو آکلند جا افتادم. دیگه چیزی به اون آسونی روزهای اول نمی تونه بترسونتم یا به تلخی ماه های دوم و سوم نمی تونه غمگینم کنه. بهم می گه که اگه واقعا تو شش ماه، احساس جا افتادگی می کنم، خیلی خوبه چون این فرآیند برای بعضی ها خیلی بیشتر از این طول می کشه. می بینم که تونستم از کشوری که 32 سال توش زندگی کردم ببرم و تو یک جای دیگه که فقط شش ماه بودم احساس جا افتادگی کنم. ولی هنوز نتونستم از قالب کارمند سر کار بروی کارش توسط دیگران ارزیابی شونده که ده سال توش بودم دربیام و دوباره به قالب دانشجو برگردم. بدتر از اون اینکه حتی بلد نیستم در قالب یک دانشجوی درست و حسابی در بیام. چون تو دوره لیسانس که بیشتر از یک دانشجویی که وظیفه اش درس خوندن است، در قالب یک سرگشته خوشحال از شناخت خودش و دنیای اطرافش، لذت برنده از آزادی های اجتماعی دوره خاتمی که الان می فهمیم بودن، مثل فیلم های خوب در سینما و تئاترهای خوب و کتاب های خوب و معاشرت با دوستان بودم. دوره فوق هم که نقشم یک کارمندی بود که باید به زور و بدبختی از ساعت کاری اش بزنه بره دانشگاه بعد با هزار بدبختی از وسط درس و مشقش بزنه بپره بره سر کار یک جایی رو که آتیش گرفته بود خاموش کنه. دیدم هیچ وقت دانشجویی درست و حسابی نکردم

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

امروزهای ما

طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است. 
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"

روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی

بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه. 

تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم. 

دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده. 

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

قدرت همدردی، نرم افزار دزدی و رادیو ایران

امروز از هیجان انگیزترین روزهای دانشگاه بود. از صبح تا ساعت 3 بعدازظهر کسالت بارترین جلسه آموزشی یا آشنایی با دانشگاه و سیستم آموزشی برای دانشجوی دکترای جدید برگزار شد. علی رغم کسالت بار بودن چون دقیقا چیزهایی می گفتن که شدیدا در دوره فوق لیسانس و به خصوص در سالهای پایان ناپذیر تز باهاشون روبرو شده بودم، حتی نمی تونستم چرت بزنم یا به فکرم اجازه آزادی بدم که به یک نیمچه خواب روزانه یا همون day dreaming خارجی ها برم. برگشتنم به دانشکده مصادف شد با کلی خبر در دنیای شخصی، خبر بردن اسکار توسط اصغر فرهادی، وقت ملاقات گرفتن با یکی از استادهای دپارتمان که چند روز دنبالش بودم. جلسه فوق العاده ای با اون داشتم، فایل چند تا سی دی موزیک پیدا کردم از رادیو ایران در سال 1337. یعنی سالی که مامان من به دنیا اومده. بعد از تصور اینکه چیزی که من گوش می دم رو مثلا وقتی مامانم یک ماهش بوده رادیو پخش می کرده دلم قیلی ویلی می ره.

بعد دیگه اینکه نرم افزارهایی که با خودتون از ایران خارج می کنید رو به هیچ وقت روی کامپیوتر دانشگاه نصب نکنید. حتی اگه مطمئن نیستید که نیاز به شماره سریال دارن یا نه. چون دو ساعت که از پشت کامپیوتر بلند شید، می بینید نرم افزار firewall شبکه دانشگاه هفده هزار تا پیغام illegal software براتون فرستاده و فقط کم مونده بوده تا بر و بچ آی تی با کپسول آتش نشانی بیان بالا سر کامپیوترت

بعد هم اگه استادی به تورتون بخوره که اون هم مثل شما سر پیری (حالا گیرم 32 سالگی) برگشته باشه به درس خوندن، رفته باشه تو یک کشور دور و در گیر زنده بودن، بی پول نشدن، کار پیدا کردن و خلاصه survive بوده، بعد اینها رو با هیجان براتون تعریف کنه و از این بگه که چقدر هم از شما بدتر بوده وضعش که دو تا بچه هم همزمان داشته، یک جور خوبی خوشحال می شید. احساس آرامش می کنید. به خصوص که اگه یک ساعت قبلش اسکار هم برده باشید. که دیگه همه چیز آماده است که برید یک لیوان چایی برای خودتون بریزید بشینید روبروی درخت های خوشگل آکلند از بعداز ظهرتون لذت ببرید.