۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

شغل: دانشجو


استادم از کار و خونه و زندگی می پرسه. از آمریکا اومده و برخلاف استادهای نیوزیلندی که خیلی وقعی به مسایل شخصی دانشجو نمی نهند، فکر می کنه که وظیفه داره از نظر های مختلف آدم رو حمایت کنه. بهش می گم که واقعا حس می کنم که تو آکلند جا افتادم. دیگه چیزی به اون آسونی روزهای اول نمی تونه بترسونتم یا به تلخی ماه های دوم و سوم نمی تونه غمگینم کنه. بهم می گه که اگه واقعا تو شش ماه، احساس جا افتادگی می کنم، خیلی خوبه چون این فرآیند برای بعضی ها خیلی بیشتر از این طول می کشه. می بینم که تونستم از کشوری که 32 سال توش زندگی کردم ببرم و تو یک جای دیگه که فقط شش ماه بودم احساس جا افتادگی کنم. ولی هنوز نتونستم از قالب کارمند سر کار بروی کارش توسط دیگران ارزیابی شونده که ده سال توش بودم دربیام و دوباره به قالب دانشجو برگردم. بدتر از اون اینکه حتی بلد نیستم در قالب یک دانشجوی درست و حسابی در بیام. چون تو دوره لیسانس که بیشتر از یک دانشجویی که وظیفه اش درس خوندن است، در قالب یک سرگشته خوشحال از شناخت خودش و دنیای اطرافش، لذت برنده از آزادی های اجتماعی دوره خاتمی که الان می فهمیم بودن، مثل فیلم های خوب در سینما و تئاترهای خوب و کتاب های خوب و معاشرت با دوستان بودم. دوره فوق هم که نقشم یک کارمندی بود که باید به زور و بدبختی از ساعت کاری اش بزنه بره دانشگاه بعد با هزار بدبختی از وسط درس و مشقش بزنه بپره بره سر کار یک جایی رو که آتیش گرفته بود خاموش کنه. دیدم هیچ وقت دانشجویی درست و حسابی نکردم

هیچ نظری موجود نیست: