۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

این روزها و این فکرها

این روزها فکرهام اصلا اختیارشون دست من نیست. واسه خودشون اصلا انگار زندگی ای مستقل از من دارن. من دارم تو مغزم به کانادا رفتن فکر می کنم، اونها مستقل از من به مشق نوشتن یا بچه داشتن فکر می کنن. اصلا یک مدتی است که رویایی دارم. رویای داشتن یک دختر بزرگ که بشه باهاش حرف زد. مامانم عادت داشت همیشه بهم بگه به جای اینکه سرم رو بندازم تو کتابها برم بشینم و باهاش حرف بزنم. من هم همیشه اعتراضم بلند بود که مگه چقدر حرف داریم با هم بزنیم. حالا یک حسی انگار یقه ام رو گرفته که بشینم با دختر نداشته ام حرف بزنم. از شمیم، رکسانا یا آوین فهیمه که می خونم که دختر آدم های عزیز زندگی ام هستن یا پسر خانم شین، یا حتی وقتی که عکس های کاویان محسن عمرانی رو که می بینم احساس می کنم، چرا اینجا نشستم باید پاشم برم با بچه عزیز دلم حرف بزنم. بچه بزرگ عزیز دلم. بعد این بچه خیالی ام بزرگ است ها. یعنی اندازه یک آدم گنده چیز می دونه و استدلال می کنه. یعنی رویای مادر شدن ندارم. رویای یک بچه کوچولوی آویزون به تو ندارم واقعا. واقعا دلم یک موجودی می خواد که مال من باشه و بتونه با من حرف بزنه. انگار مثلا یک بخشی از من و روزبه بشه یک موجود سومی که وظیفه اش در طول روز و شب پر کردن تنهایی من باشه. خیلی تصویر خودخواهانه ای است ولی خوب هست. 


********************

تو وب لاگ نون جیم درمورد دویدنش برای ماراتن در حمایت از سرطان، که البته نه، حمایت  از بیماران سرطانی می خونم. حس می کنم آدم ها چقدر ظریف مکانیزم اجتماعی درست می کنن برای اینکه یک کم امید ایجاد کنن در مواجهه با یک چیز سخت خرد کننده ای مثل سرطان. بعد این همه آدم گوشه های دنیا روزی یک ساعت می دون که یک کم امید به زندگی درست کنن تو یک سری آدم. بعد یکی اون سر دنیا، همین تو سوریه مثلا، انگار که بازی کامپیوتری اول شخص بازی کنه اون همه آدم رو تو یک حرکت می کشه. بعد بقیه مون مثل بز، دقیقا بز یا حتی یک موجود بدتری، سرمون رو می اندازیم پایین زندگی مون رو می کنیم. می ریم استخر، می ریم دریا، می ریم سفر، می ریم رستوران، فیلم می بینیم و کتاب های روشنفکری می خونیم. یعنی به نظرم همه مون باید با هم بریم از این غم سرمون رو بگذاریم زمین بمیریم. 

 

هیچ نظری موجود نیست: