۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

داستان چشم های من - قسمت اول

از بچگی تا دبیرستانی بشم همیشه آرزوم بود که چشمام ضعیف بشه و بتونم عینک بزنم. هم کلاسی هایی هم داشتم که از عشق عینک رفته بودن یک فریم با شیشه سفارش داده بودن. تنها دلیلی که این کار رو نکردم یکی این بود که جرات نداشتم به مامان و بابم بگم دیگه اینکه فکر می کردم اگه من هم همینکار رو بکنم دوستام فکر می کنم که ادای اونها رو در می آرم. کارهای دیگه هر چی از دستم بر اومد کردم. از اینکه هر شش ماه یک بار به بهانه سردرد مامانم اینها رو بکشونم به چشم پزکش تا اینکه موقعی که دکتر می گفت به بالون ته جاده نگاه کنم تمرکز چشمام رو عوض کنم. فکر می کردم وقتی خودم تار می بینم بالون رو خوب دستگاه هم فکر می کنه من چشمام ضعیفه. یا زیر پتو با نور کم وقتی مامانم خاموشی اعلام می کرد، کتاب خوندن. نشد که نشد
گذشت تا دبیرستانی شدم. چند تا امتحان ریاضی و جبر اینها بود که به امید تقلب عقب تر تو کلاس نشستم، دیدم ای دل غافل پس چرا تخته اینقدر کثیفه. چرا اینقدر نوشته ها بد خونده می شه. بعد امتحان که برگشتم سر جام و همه چی بهتر شد فهمیدم به آرزوم رسیدم. شماره چشمم یک و نیم بود. یک عینک از اون فریم هایی که اون موقع مد بود، فلزی و بزرگ با شیشه فوتوکرومیک گرفتم که توی همه عکس ها سیاه افتاده. مایه آبروریزی ای بود برای خودش. 
دانشگاه که رفتم، دیگه در حدی آبرومند شده بودم که نمی شد اون رو زد. بعد از کلی نقشه کشیدن و راضی کردن خانواده، لنز گذاشتم. همه پنج سال دانشگاه خیلی خوب و عالی جواب داد. اینقدر باهاش اوکی بودم که تو دو سوت می گذاشتم و در می آوردم. گاهی وقت ها می شد حتی که عینک اصلا نداشتم و با لنز زندگی می کردم. تا اینکه ....

هیچ نظری موجود نیست: