۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

گزارش یک مهاجرت دوم

امروز در روز ششم مهاجرت به شهر یخ، واقعا تصمیم گرفتم که با شهر دوست شم. راه افتادم تنها برم بیرون این دور و اطراف رو کشف کنم. با خوابیدن، نشستن و زل زدن به پنجره های سفید هیچ تغییری رخ نمی ده. امیدی هم به گرم تر شدن هوا در افق نزدیک نیست که بگم اگه تو خونه قایم شم می تونم طی چند روز آینده با یک شهر دیگه روبرو شم. تنها راهش این است که چشمام رو ببندم و بزنم به دل شهر. می دونم که تصویر آفتاب و سبزی و اقیانوس و پل آکلند رو هنوز اینقدر زنده تو ذهنم دارم که بتونم با نگاه کردن بهشون سردی رو تاب بیارم. 

هیچ نظری موجود نیست: