1-تو سریال لاست یک عموی کچلی بود به اسم جان لاک که آخرش زد پدر همه رو درآورد. این بنده خدا هر کاری می کرد معتقد بود که "سرنوشت" اش. اصلا معتقد بود که تو جزیره گیر افتاده و تو این موقعیت قرار گرفته چون باید می رفته/می اومده دنبال سرنوشتش.
2- برای دومین بار یک کتابخونه نازنین رو خالی کردم توی چند تا کارتن. بردم که بفروشم. دلم برای غربت و تنهایی کتابهای خودم و روزبه تو شلوغی مغازه کتاب دست دوم فروشی سوخت. نمی تونستم برگردم نگاهشون کنم. جعبه ها رو گذاشتم زمین، شماره تلفنم رو برای خانمه نوشتم و از مغازه زدم بیرون. حسم حس اون مادر توی داستان ها و فیلم های دو زاری بود که می رفت بچه اش رو می گذاشت سر راه و نمی تونست برگرده نگاهشون کنه. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد گفت که برای کتاب ها ایکس دلار می دم. فکر کردم که پول فروختن بچه هام/هامون رو نمی خوام. بهش گفتم لطفا از طرف ما بدید به خیریه.
3- موبایلم مرده. روزهای آخر که این همه کار دارم موبایلم مرده. نه شماره تلفن کسی رو دارم. نه می تونم فیس بوک چک کنم. نه درست و حسابی با کسی حرف بزنم. دقیقا لعنت.
4- امروز به انگلیسی با یک آقای هندی که لهجه هندی/ نیوزیلندی غلیط داشت پشت تلفن دعوا کردم. دیدم چقدر دیگه راحت دارم به زبان دوم زندگی می کنم. یک موقعی انگلیسی حرف زدن در هر کدوم این موقعیت ها، لهجه هندی، تند و غلیط حرف زدن نیوزیلندی، دعوا کردن، تلفنی حرف زدن بدون دیدن چهره طرف مقابل برام عذاب الیم بود.
5- بزرگ شدم. این چند ماه بزرگ شدم بدون اینکه بفهمم چرا. یکهو دیدم می تونم سوسک و عنکبوت بکشم. نه با اسپری و دمپایی ها، با دست. اصلا شبیه من نیست و من نفهمیدم چی شد که پرستوی آگوست شد پرستوی الان.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر