۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد

این روزها خیلی چیزها با هم قاطی شدن
خواب هام با اضطراب ، با بیداری های لحظه به لحظه
روزم با نگرانی های مختلف، با عدم امنیت
دلم با حس های ناآشنا و گاهی آشنا
سرم با عشق، با بی تفاوتی، با تعجب خودم از خودم به خاطر ظهور این عشق یا اون بی تفاوتی
روزم با گشت زدن و چرخیدن دور خودم، دور مقاله هایی که باید بخونم، دور مقاله هایی که باید پیدا کنم، دور کارهایی که می دونم باید بکنم یا کارهایی که نمی دونم باید بکنم یا نه
حسم با دلتنگی نبودن آدم ها کنارم یا شادی بودنشون نزدیکم، با دلتنگی دور بودنشون در عین نزدیک بودنشون، با ترس از نزدیک بودن بهشون در عین دور بودن
کودکم ترسان از قضاوت شدن، از دوست داشته نشدن
حالا وسط این همه چیزهای قر و قاطی من باید بانوی معقولی باشم که قرار است همه چیز رو به خوبی و خوشی تموم کنه- کلاس ها رو بره- وقت ها رو تنظیم کنه- گزارش ها رو توی زمان خودشون بده- جدی باشه- شادی دیدن و دلتنگی ندیدن آدم ها رو توی لایه های زیرین پوست صورتش قایم کنه که هیچ احدی بویی ازش نبره-
بانوی معقول روزهای سخت و حس های متناقض
هیچ کسی هم نیست که قرار باشه از من بشنوه که به اندازه کافی مجهز نیستم تا بتونم کودک ترسیده دوست داشته نشده رو پشت صورتک بانوی معقول خوب جاسازی کنم- هیچ کس

هیچ نظری موجود نیست: