درحالي كه با خودم درگيرم و با مرگ و پديده هاي اطرافش. نگرانم براي خودم و براي عزيزم كه توي همين دست بي خبري ها دست و پا ميزنه اين نوشته حامد رو ميخونم. بعد هم خيلي اتفاقي از اينجا، تريلر اين فيلم رو ميبينم كه راجع به يك اختلال است كه ممكن است طي بيهوشي براي بيمار با يك احتمالاتي كه خيلي هم به نظرم كم نبودن پيش بياد.
كودكم ترسيده و رفته اون پشت مشتها قايم شده. درد دستم كه ديروز فكر كردم بهخاطر سرماخوردگي است، الان برام ابعاد تازهاي پيدا كرده. يك پرستوي بدجنس اون پشت مشتها داره كودكم رو ميترسونه.
به اين فكر ميكنم وقتي كه قرار است فقط كمي بعد همهمون بميريم واقعا چقدر مهم است كه چقدر وقت صرف كرديم واسه اينكه كارهاي بيهوده توي زندگيمون بكنيم. چقدر مهم است كه چقدر وقت صرف كرديم كه بهترين كفشي رو كه ممكنه بخريم. چقدر وقت و عمر و انرژيمون رو صرف كمالطلبيمون كرديم. چند تا مهموني و با عذاب تحمل كردن يك كفش پاشنه بلند يا لباسي كه توش راحت نيستيم گذرونديم.
همين جملههايي كه الان نوشتم هم خودش يك روش پرستوي بدجنس است كه كودك درونم رو بترسونه. اين صفحه رو كه ببندم و سرم رو توي كارهاي زيادي كه روي ميزم تل انبار شده فرو كنم همه اين حس ها ميرن پي كارشون. به اينكه اين روش، براي درمان تفكرات منفي است يا روشي براي انكار و عدم پذيرش واقعيت هم فكر نميكنم. هر كي هم اينها رو يادم بياره خره. آره. اينجوري زندگي خيلي بهتر ميگذره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر