‏نمایش پست‌ها با برچسب متفرقه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب متفرقه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

زمان

نشسته ام پشت کامپیوترم و به ساعتش التماس می کنم که جلو نرود. 14 دقیقه دیگه کلاس دارم و باید برای دو ساعت حرف بزنم درمورد یک نرم افزار خیلی ساده برای سومین بار در هفته. دبیرستانی که بودم دلم همیشه برای معلم های شیمی می سوخت که هی باید از این کلاس می رفتن به یک کلاس دیگه و یک موضوع تکراری به نظر من غیر جذاب رو هی تکرار می کردن. الان می فهمم که اصلا چرا استادها دستیار تدریس استخدام می کنن. خودشون یک مطلب رو در هفته یک بار درس می دن، ما هزار بار باید تو هفته تکرارش کنیم. 
ساعت کامپیوتر به التماسم گوش نمی ده و هی جلو می ره. شاید در برآورده شدن دعا برای تغییر سرعت زمان تاخیر وجود داره. شاید الان اون دعاهایی که موقع انتظار می کنم که زمان زودتر پیش بره داره برآورده می شه. شاید هم اشتباها دارم به کامپیوترم التماس می کنم. شاید زمان کامپیوتر از سرور بیاد و من در واقع باید می رفتم به سرور التماس می کردم. 
خلاصه اینکه زمان می گذره و الان دیگه فقط 8 دقیقه باقی مونده. برای پیدا کردن سرور دیره. می رم سر کلاس

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

برادر كوچك سرباز

دقيقا 20 ماه پيش روزبه رفت سربازي. وقتي مي رفت مي ترسيديم از اينكه حالا چي مي شه؟ كجا مي افته. اين مدتي كه بايد سرباز باشه مي تونه درس بخونه يانه. اگر يك جايي خارج تهران باشه مي تونيم زندگي مون رو تشكيل بديم يا نه و هزار تا اما و اگر ديگه. براي روزبه خيلي نگران بودم اما حال امروزم اصلا قابل مقايسه با اون نيست.
دقيقا روزي كه روزبه كارتش رو گرفت ، محمد بايد خودش رو معرفي مي كرد. با اينكه دقيقا معلوم بود كجا مي افته و جايي هم كه هست چهار تا بلوك با محل زندگي ما فاصله داره اما نگراني ام و غصه خوردنم واسش 20 برابر همين حس هام واسه روزبه است. برام اين خيلي جالب است كه روزبه يك آدم بزرگ است كه من باهاش رابطه دارم و نگراني ام واسش مثل آدم بزرگ هاست. ولي محمد برادر فسقلي من است كه حس مي كنم بايد ازش محافظت كنم و نجاتش بدم از دردسرها. اينكه مامانم چه جوري اينقدر جدي و منطقي داره با اين قضيه برخورد مي كنه واسم خيلي جالبه.

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

داره تولدم مي شه. باز درگيرم با خودم چون دلم نمي خواد خودم رو بزرگتر از ايني كه هستم ببينم. پارسال هم به اين فكر كرده بودم كه آدم 27 ساله به نظرم حامد قدوسي است. شايد چون قبلاها كنار وب لاگش نوشته بود كه 27 سالش است. خوب كه فكر مي كنم با اينكه اون هم الان نوشته 29 سالش است كنار نيومدم. انگار يك موقعي تصويرم رو از آدم ها از جمله خودم فيكس كردم و حاضر نيستم تغييرش بدم.
خلاصه اينكه داره تولدم مي شه و باز دچار اضطراب مي شم. از حجم كارهايي كه مي خواستم بكنم و نكردم. از حجم چيزهايي كه مي خواستم بگم و نگفتم و از خيلي چيزهاي ديگه . تقابل تولدم رو رو با تعطيلات-رئيس-جمهور-به-ما-بخشيده به فال نيك گرفته و براي اينكه اضطرابم سال ديگه براي اخراج شدن از دانشگاه بيشتر نباشه تصميم دارم بشينم پاي مقاله هام و يك كاري واسه اين پايان نامه مادرمرده ام بكنم.
از الان هم گفته باشم كه اگه از اين به بعد نيومدم اينجا بنويسم به اين خاطر است كه اين سه روز رو دور چرخيدم و خجالت كشيدم توي چشم شما نگاه كنم