۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

دلتنگي

صبح خيلي زود بيدار شدم. برخلاف روزهاي ديگه كه حداقل دو ساعت دير مي رسم سر كار، يك ساعت زودتر از ساعت كاري اومدم. قرار انجام يك كار جذاب داشتيم با يكي از همكارام كه نمي دونم چرا خودخواسته گذاشتيمش 7 و نيم و صبح. تا خيلي وقت روز خواب آلود بودم و بعد كه خوابم پريد يك گفتگوي ميلي داشتم با سارا كه شديدا دلتنگم كرد. البته دلتنگ كه بودم واسه اون و سيا و لوله و همه دوستام كه اين ور و اونور دنيا پراكنده ان. اما نوشتن واسه سارا باعث شد كه از حالت "توجه- نكننده-به دلتنگي" دربيام. يك جمله كوچيك آيدين كه شبيه لاله بود تقريبا اشكم رو درآورد . دلتنگي ام واسه محمد هم اومد روش. آخه دو روز است داداش كوچولوم رفته سربازي. ديروز مي دونم خيلي بهش سخت گذشته. يك خورده لوس هم هست. امروز به مامانم گفته كه واسش غذا ببره و مامانم خيلي خشن گفت كه اين كار رو نمي كنه و بايد شرايطش رو بپذيره. كودك كوچولوم با همذات پنداري اي كه با محمد كرد ديگه توانايي اش رو از دست داد و اشكش سرازير شد. اومدم يك گشتي بزنم توي اينترنت كه حسم آروم شه رسيدم به يادداشت حامد.
هنوز اينقدر زمان نگذشته كه من حس آدم اول و دوم رو درك كنم. ولي حس امروزم و دلتنگي ام توي اين مرحله از زندگي ام اينقدر تلخ است كه دوست ندارم تصور كنم كه بعد هاش تلخ تر از اين هم مي شه. سيامك يك بار بهم گفته بود كه من جزو آدم هايي هستم كه مي تونم توي اين كشور راحت زندگي و كار كنم و باهاش كنار بيام. اون روز اين حرفش رو قبول داشتم اماامروز ديگه اين رو توي خودم نمي بينم. . امروز خيلي تلخ تر از اينم كه حاضر باشم هيچ نكته مثبتي توي كل قضيه ببينم.

هیچ نظری موجود نیست: