۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

دایی چاقه، چایی داغه

تلفنی که بی وقت زنگ بخوره، دو تا معنی داره. یا مامان بابا ساعت کانادا رو با نیوزیلند اشتباه گرفتن. یا خبر بدی در راه است. این گفتن خبرها رو خودم تو این سال ها با اصرار و خواهش ازشون موفق شدم به دست بیارم. که به جای اینکه خبرهای بد یا نیمه بد رو ازم قایم کنن، راستش رو بهم بگن و به موقع هم بگن. بگذارن من هم همراه اونها تو غصه هاشون شریک شم. ولی نگفته بودم که هیچ وقت برای گفتن خبر نبودن دایی عزیزم بهم زنگ بزنن. من منظورم خبرهای نیمه بد بود. خبر اینکه کسی رفت جایی اش رو عمل کرد و سه روز بعد سلامت برگشت خانه. کلا قرار من با کائنات از اول همین بود. که من می روم ولی عزیزانم ماکزیمم برای گچ گرفتن دستشون برن بیمارستان. بیشتر از این قرار من با کائنات نبود. 
تلفنی که تو رختخواب زنگ بخوره، وصلت می کنه به روزهای کودکی. به بودن دایی ای که اینقدر پررنگ برای همه مون بود که اصلا تصور نبودنش، جهان رو سست و ناپایدار می کنه. با غم به این بزرگی نمی دونم چه کار می شه کرد. با سوراخی که از نبودنش توی دل همه درست می شه نمی دونم چه جوری می شه کنار اومد. می دونم هزاران نفر این کار رو کردن. به این غم فائق اومدن، ولی دل دختردایی ها و پسردایی های من خیلی جوون بود برای این غم. مگه چند سالمون بود؟ مگه چند سالش بود؟ 
قرار بود پشت تلفن فقط خبر گچ گرفتن دست کسی یا نهایتا عمل بی خطر و ضرر معده و کلیه کسی باشه. قرار نبود تلفن زنگ بخوره و دایی چاق اخمالوی مهربون من نباشه دیگه. 
لعنت به دوری

هیچ نظری موجود نیست: