۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

آمدم بنویسم

اینجا رو باز کردم که بنویسم. آدم که بنویسم. صفحه باز موند. یک ساعت نگاهش کردم و فکر کردم. چرخیدم توی ذهنم. بین آدم ها، بین فضاهایی که توشون هستم. با خودم چرخیدم. رفتم ایران، رفتم آمل، رفتم کانادا، رفتم دم بوفه مکانیک، رفتم مجله صنایع، رفتم روی نیمکت اون پارک کوچیک توی پس کوچه های خیابان جیحون نشستم. پاییز و زمستون شد. بهار شد و گل های مگنولیا دونه دونه روی شاخه های بلند درخت ها در اومدن و بوشون همه جا رو برداشت. بهار نارنج ها خیابون های آمل رو مثل بهشت کردن. 
روزهای زیادی از زندگی، خیلی زیاد، من آدم پرچونه ای بودم. یعنی مغزم رو، تحلیل هام رو، فکرهام رو، رویاهام رو با آدم ها قسمت کردم. از همون روزهای اول مدرسه که وقتی برمی گشتم خونه در حالیکه هنوز مانتو و مقنعه تنم بود دنبال مامانم راه می رفتم واز سیر تا پیاز اتفاقاتی رو که  افتاده بود و حرف هایی که زده بودم و فکر هایی که کرده بودم رو براش تعریف می کردم. من آدمی هستم که با حرف زدن و تعریف دوباره و دوباره داستان ها، بهشون فکر می کنم. تو مغزم مرتبشون می کنم. 

این روزها ولی نطقم کور شده. حرف زدنم نمی آد. شدم نظاره گر خاموش. تسلیم نیستم هنوز. این فرقمه با آدم افسرده. که جریان سریع اطلاعات و علایق و تحلیل ها توی مغزم ادامه داره. چیزی برام بی تفاوت نیست. زور می زنم که ساکت نباشم، می نویسم. حداقل در دنیای مجازی هنوز لال نشدم. چون زبونم حرف نمی زنه. انگشتام هستن که حرف می زنن. ارتباط  صورتم با بقیه بدنم قطع شده فکر می کنم. غمی که توی کله ام است، آهی که توی دلمه، حسرتی که توی لحظه هامه، راه باز نمی کنه به صورتم. به زبانم. به عضله های صورتم که لبخند هر روزه رو نزنم به بقیه، به معاشرینم، که معلوم باشه که ته کدام چاهم. فقط شب به شب، می شینم ساعت ها با روزبه حرف می زنم و با یک دوست دیگه. هنوز هم نمی تونم اون چیزی که توی مغزم است رو جاری کنم به زبونم. ولی فید بک می گیرم و حس هام رو بهتر می شناسم و ریشه هاشون رو پیدا می کنم. توی غار درونم می گردم این روزها. و این غار بد هم نیست. این غار پر از آینه است که خودم رو می بینم. این غار یک جاست که من توش خودم رو، گذشته ام رو، تجربه هام رو با دقت نگاه می کنم و رد دردهاشون و شادی هاشون رو که تا امروزم اومدن دنبال می کنم. توی غارم وقت زیاد هست. زمان و مکان کش می آن. آدم ها رنگ عوض می کنن. صداشون با هم عوض می شه. اشکاشون می آد. توی ماشین تو تاریکی شب آخرین روز هفته من رو بغل می کنن و باعث می شن که اشکم بعد از این همه سال بیاد پایین. 




هیچ نظری موجود نیست: