۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

اصرار نکن

بچه که بودم عاشق این بودم که با دوست و فامیل و همسایه دور هم جمع شده باشیم. اینکه چند تا بچه باشیم و پدر و مادرهامون باشن. بشینن پای تلویزیون و ما هم زیر  دست و پاشون وول بخوریم. نزدیک آخرهای مهمونی که می شد اصلا انگار یکی پاش رو می گذاشت روی گلوی من. داشتم خفه می شدم. شروع می کردم پیشنهاد دادن که یکی از اون بچه ها با ما بیاد خونه ما. یا قول بده که فردا هم با ما قرار می گذاره. یک جوری دنبال کش اومدن اون دور هم بودن بودم. مامانم همیشه با یک جمله محکم این داستان رو جمع می کرد. خیلی جدی می گفت: "پرستو اصرار نکن". اصرار نمی کردم ولی با بغض در گلو برمی گشتم خونه. 

این حال همه این روزهام است. حس می کنم که فرصتم برای یک دوستی، یک با هم بودن، یک یکی شدن و پشتیبانی کردن و کمک کردن و هم کاسه بودن تمام شده. فکر می کنم که پنجره ام رو از دست دادم رو به یک دوستی ای که هنوز هم نمی دونم که چرا اینقدر واسم مهمه. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم همین اتفاقات و همین جریانات پیش بیان، من باز هم همین کار رو می کنم و باز هم همین پنجره ام رو ازدست می دم. نکته همه اون اصرارهای بچگی این بود که همه اون بچه ها دوست داشتن که با من بازی کنن. اعتراف می کنم که در زندگی ام تعداد دفعاتی که تو این موقعیت قرار گرفتم کم بوده و بلد نیستم باهاش چه جوری رفتار کنم. بلد نیستم وقتی که می خوام یک مساله چهارده ساله رو جایگزین یک مساله سه ماهه کنم و اینجوری حلش کنم، باید با خودم چه جوری برخورد کنم. کدوم حس هام واقعی هستن و کدوم بازنوازی حس های قبلی. تنها چیزی که الان می دونم این است که اون پنجره دیگه بسته شده و همیشه حسرتش برای من می مونه و اگه هزار بار هم آرزو کنم که برگردم به سر خط، باز برمی گردم به همینجا. این دور باطل، انرژی بره و خسته کننده. 

ته اش البته می دونم. می دونم که من برنده ام. حداقل بازنده نیستم. می دونم که چیزی که من می خواستم می تونست خیلی خوب و مفید و سفید و انرژی دهنده باشه. می تونست بشه یک life time memory باشه. ولی خوب نشد. این نه مشکل منه یه تقصیر من. فقط یک آه حسرت ازش باقی می مونه و فقط:


دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوترها را، آه کبوترها را
و چه  امید عظیمی به عبث انجامید.


هیچ نظری موجود نیست: