۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

برادر

با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي. 

هیچ نظری موجود نیست: