۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

سی و چهار سالگی

سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم. 
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت  لطفا. 

۱ نظر:

Laleh گفت...

تولدت مبارک پری جونم. امیدوارم سی و پنج سالگی از این همه جذاب‌تر و پرماجراتر باشه برات.