۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

کافیه نباشی

اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه. 

دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه. 

سوم: 
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.

هیچ نظری موجود نیست: