۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

من چه شکلی ام؟

سال هاست، شاید از سه سالگی، که من دست به گریبان ام با پروکستینیشن (رفتاری که تو فارسی اسم خاص و گویایی نداره). از همون سال های مهدکودک یادم است که مثل همه بچه ها می دونستم که با بند کفش باز نباید راه برم چون ممکنه بخورم زمین. ولی اگه بند کفشم رو نمی بستم. بلکه پشت سر هم با خودم تکرار می کردم "بند کفشت بازه، دقت کن که نخوری زمین". یعنی هزینه اون دولا شدن و بند کفش بستن رو که ده ثانیه بود نمی دادم. ولی هزینه یک روز کامل دقت کردن به تک تک قدم هام رو برای زمین نخوردن می دادم. این رویه همه زندگی دنبال من اومده و شدم آدم دقیقه نودی امروزی. نه که فکر کنم دقیقه نودی بودن بده. اتفاقا معتقدم یک آدم هایی هستن که مدلشون دقیقه نودی است. حتی خودم هم تا درصدی اینجوری هستم. یعنی با استرس ساعت های آخر کلی قابلیتهام، سرعت انتقالم، فکر کردنم، نوشتنم می ره بالا. حتی آخرش وقتی آدم تو دقیقه نود کار رو می رسونی یک حس رضایت بدی هست که به جون آدم می شینه. مشکل دو تا چیزه. اول اینکه هر چقدر سنم می ره بالاتر مدیریت کردن استرس آخر کار و فشار چهل و هشت ساعت بیدار موندن سخت تر می شه. یعنی دیگه سختی اش به اون لذت "تونستن" آخرش نمی ارزه. مشکل دوم هم این است که با بزرگ تر شدن کارهایی که دستمه، نمی شه مطمین بود که کار دقیقه نود تموم می شه. تعارف که نداریم. خیلی وقت ها به ددلاین ها نرسیدم یا خیلی وقت ها وقت اضافه گرفتم. این سالها، خیلی چیزها هم کمکم کردن که بتونم مدیریت کنم مشکل رو. یک کتاب فوق العاده و کوچیک قبلا خونده بودم که توصیه های خیلی خوبی توش داشت. شاید یک روز نشستم یک خلاصه کوتاه ازش نوشتم.
حالا اینها رو گفتم که بگم امروز بعد این همه سال فهمیدم مکانیزمی که باعث می شه باز سر ددلاین بعدی همین آدم باشم رو پیدا کردم. من معتاد اون لذت ناب انکار اولیه ام. اون لحظه ای که یک کار، وظیفه، پروژه یا ددلاین رو قبول می کنی. به طور نرمال یک استرس اولیه ای تو آدم ها  ایجاد می شه که منجر می شه پاشن راه بیفتن دنبال انجام دادن کار. انگار من طی زمان یاد گرفتم به جای پذیرفتن  اون  استرس و از جا بلند شدن می شه انکارش کرد. می شه تصمیم گرفت که درسته که من باید یک کار بزرگ رو تا آخر هفته انجام بدم و سرم شلوغه، ولی می تونم تصمیم بگیرم که از فردا صبح شروعش کنم. اینجوری چی می شه؟ چون قرار نیست تا فردا کار کنم اون استرس بزرگ برداشته می شه. یکهو یک آرامش دلچسبی جاش رو می گیره. دقیقا مثل وقتی که از خواب بیدار می شی و می بینی هنوز دو ساعت وقت داری بخوابی. اون حسه چیه؟ من دقیقا به اون معتادم. اعتیادم اینقدر زیاد است که خودم برای خودم در طول روز ددلاین تعیین می کنم. مثلا می گم ساعت چهار می رم این لباس ها رو می اندازم تو ماشین لباسشویی، بعد ساعت چهار می گم حالا یک ربع دیگه می رم. اون حس رها شدن از اون استرس برای یک ربع، خیلی خیلی خیلی لذت بخشه.

خلاصه این از کشفم. اگه سی و شش سال دیگه طول بکشه که کشف کنم که باهاش چه کار کنم، در آستانه هفت و دو سالگی یاد می گیرم که چه جوری یک آدم دقیقه نودی نباشم. به امید اون روز.

هیچ نظری موجود نیست: