۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دشمن عزیز، عینکم رو می گم

بعد از پنج سال باز باید یک کمی عینک بزنم. اینقدر که اگه بخوام روزی بیشتر از شش هفت ساعت به کامپیوتر زل بزنم لازمش دارم. بعد اون همه سال عینک پوشی، یک حس عجیب متناقضی نسبت به قیافه خودم دارم از طرفی قیافه ام برای خودم غریب است، از طرفی بسیار بسیار آشنا است. انگار خود گم شده ام تو چشمام زل زده. فرقش فقط این است کههمه اش به چشمم نیست و موقع کار و خوندن استفاده می کنم. همین برداشتن و گذاشتنش من رو به شدت یاد مامانم و حتی نینا جون یا زن های عزیز پنجاه  و اندی ساله زندگی ام می اندازه. در من بخش هایی از همه این زن های عزیز هست. 

هیچ نظری موجود نیست: