۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

غر-دلتنگی نامه

1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن. 
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد. 
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی. 

هیچ نظری موجود نیست: