۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آسمان همین رنگ است

شهر ما خیلی شهر کوچیکی است. از این سر شهر تا اون سر شهر کلا دوازده دقیقه رانندگی است. میانگین سن جمعیت شهر هم بالای پنجاه ساله به نظرم. به خصوص اگه از اطراف دانشگاه دور شی، دیگه نصف کسایی که می بینی بین شصت تا نود سال هستن. این اولین باری است که من اینقدر نزدیک آدم های مسن زندگی می کنم و همه چیز به نظرم جالبه. مثلا امشب ددلاین دارم و طبق معمول ساعت های آخر دارم تند و تند تو یک کافی شاپ کار می کنم. دو تا آقای گوگولی حدود شصت- هفتاد سال روی میز کناری نشستن که حرفاشون همه اش حواس من رو پرت می کنه. دوتایی دارن درمورد سوزان غیبت می کنن. غیبت که نه، همون که معادل روشنفکری اش شده "تحلیل". این سوزان خانم ظاهرا همسر، پارتنر یا دوست آقای کشیش محل است ولی یک نیم نگاهی هم به یکی از پدربزرگ های دوست داشتنی داره. دوست این آقا هم ظاهرا از دبیرستان با سوزان هم کلاس بوده و داره با شناختش از رفتارهای سوزان سعی می کنه بفهمه که آیا دوست پیرمردش شانسی برای مخ سوزان رو زدن داره یا نه. یک موقع هایی مثل الان دلم برای مردم سرزمینم می سوزه. از اینکه طبق عادت و فرهنگ از پنجاه  سالگی همه خودشون رو از زندگی بازنشسته اعلام می کنن و به جمله طلایی "از من دیگه گذشته" می آویزن. یک چیزی یک جا غلطه. آرزو می کنم یک روزی همه پیرمردها و پیرزن های سرزمین من، دوباره زنده و شاد شن. راه بیفتن و دوباره زندگی کنن. زندگی رو کشف کنن و از شر لباس های سیاه، تلویزیون افسرده کننده و آه های جانسوز کشیدن دست بردارن. 

هیچ نظری موجود نیست: