۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روزهای روشن سلام

روزهای روشن همزمان با گرم شدن هوا و پر شدن درخت ها از شکوفه و زمین ها از گل های ریز خودروی بهاری و لاله های رنگی شروع شدن. سخت ترین روزهای مهاجرت دوم گذشته. حال و هوام شبیه شهری است که طوفان از سرش گذشته. اون بازه زمانی سکوت و بهت بعد از طوفان هم گذشته. مرتب سازی وخاک تکونی بعد از طوفان هم گذشته . الان دیگه اون موقعی است که باید بعد از طوفان بلند شی بری سرکار. دیگه طوفان بهانه نیست برای زندگی نکردن. هر چند البته روز اولش، بار اولش، کمی بیشتر از روزهای اول هفته معمولی سخت است، ولی یک نقطه روشن ته دل آدم برق می زنه. اونم امید به این است که طوفان به این سختی رو هم می شه از سر گذروند. می شه دوباره بلند شد، لباس ها رو تکوند، ماتیک ها رو زد و دوباره برگشت به زندگی. دوباره می شه بلند خندید. می شه بغل کرد. می شه از دیدن درخت ها شاد شد. می شه شهر رو دوست داشت. می شه دوست جدید پیدا کرد. هزار تا هزار تا. 
روزهای روشن بعد از همه بالا و پایین ها اومدن. ولی من اون ته ته هنوز یک ترس بزرگ دارم از تابستون. چون نمی دونم این حال خوبم مال گذشتن طوفانه، توانمندی منه، اثر گذشت زمانه، یا خیلی ساده تر، به دلیل تموم شدن زمستون یخ زده. که اگه این آخری باشه، بند بند وجودم از ترس برگشتنش می سوزه. 

هیچ نظری موجود نیست: