۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه يك روز مي شينه يك فصل از يك كتابي رو كه دو سال پيش به نظرش خيلي سخت بود بخونه. اينقدر سخت كه هي دو سال خوندنش روعقب انداخته بود. بعد يكهو همينجوري جلوي تلويزيون ورقش مي زنه و يكهو به خودش مي آد مي بينه داره تند تند فصل به اون سختي رو مي خونه و حتي مي فهمه.  آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه بعد كلي وقت تازه يك روز وسط نوشتن يك چيزي معني حرف يك سال پيش استادش رو مي فهمه. كلا آدم اينجوري بزرگ مي شه، مثل وقتي كيك روز نفهميد كه چي شد ولي يكهو ديگه از آمپول نمي ترسيد. آدميزاد بزرگ و حتي پير مي شه و حتي خودش هم نمي فهمه. 

هیچ نظری موجود نیست: