۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

امروز نوستالژی، دیروز نوستالژی، هر روز نوستالژی

دخترک هفده هجده ساله اومد تو کتابخونه روبروم نشست. محو نگاه کردنش شدم و نمی فهمیدم چرا نمی تونم چشم از لباسش بردارم. بعد یادم اومد. کت سورمه ای که تنش بود، عین کتی بود که من تو آکلند هر روز می پوشیدم. مغزم هنگ کرده بود چون داشتم فکر می کردم چرا از وقتی اومدم کت رو ندیدم. نیاوردمش؟ انداختمش دور؟ گمش کردم؟ یادم نمی آد. به این فکر کردم که چقدر جا افتاده بودم تو آکلند. نشونه اش هم این بود که می تونستم صاف برم تو فروشگاهی که می دونستم لباسش به سایز من و اوضاع جیب دانشجویی ام می خورد و ده دقیقه بعد با لباسی که لازم دارم بیام بیرون. اینجا هنوز بلد نیستم از کجا باید چی بخرم. هنوز در حال سعی و خطا هستم و این واسه من که از خرید نسبتا متنفرم، مگه اینکه به قصد معاشرت با دوستان باشه، یعنی عذاب الیم. واسه خودم یک مایلستون جا افتادن تو این شعر تعریف کردم. هر وقت می تونستم طی ده دقیقه دقیقا اون چیزی که می خوام رو بخرم. 

هیچ نظری موجود نیست: