۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار یا تویی که کم می شناسمت

1- حسی از رسیدن بهار ندارم. چهار سال گذشته تو نیمکره جنوبی همیشه اومدن بهار رو دور هم جشن گرفتیم. در حالی که شوخی دسته جمعی کوچیکی است. چون همه جشن در روزهای شروع پاییز است. ولی ما هر سال چیزی که جشن گرفتیم با هم بودن و دور هم بودن و امید به شروع جدید داشتن بود. 

2-امسال حس بهار در خرید یک بسته اسفند و یک بسته سنجد از مغازه افعان دو کوچه اون طرف تر خلاصه شده بود. امروز 
گفتیم حداقل به رسم قدیم ها بریم آرایشگاه و سلمونی ایرانی، به قول روزبه، "چی چی جون" که حس کنیم عید شده. 

3- زیر دست چی چی جون، فکرمون از اینکه چرا یک راه بی درد واسه نجات از این موهای مزخرف صورت اختراع نمی شه چرخید و چرخید تا رفت به اون شب، به اون استیصال، به اون ترس رهایم نکن، به اون تیره قیرگون، به  اون سرخی ...

 ذهنم رفت و من دیگر من نبودم. دیگه من تو این دنیا نبودم. 

4-رفتم به اون سرمستی استخر خونه م. . همون حس که انگار از اون روز عصر توم مونده بود جوشید و با هر دونه ابرویی که "چی چی جون" کند اشک شد و اومد بیرون. 

5-مامانم هر وقت صورتش رو بند می انداخت، که کم پیش می اومد. چند تا عطسه می کرد و تا آخرش از چشماش مثل ابر بهار اشک می اومد. می گفت حساسیت دارم. شاید ما اسم درد رو می گذاریم حساسیت. شاید او هم مثل بعضی روزهای من جایی در جانش درد می کرد. نمی دونم امروز من مادرم بودم یا مادرم تو همه این سال ها، امروز من بود. 

6- تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
گرم این پندارم
که چرا باغچه کوچک من سیب نداشت

7-نشسته ام به خوندن وب لاگ های قدیمی. سال های هشتاد دو و سه و پنج و هفت. دلم برای جوانی مون که رفته می سوزه. 

هیچ نظری موجود نیست: