۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

برای غزاله عزیز

بعضی چیزها خیلی تلخ ان. اینقدر تلخ که تلخی شون رو با هیچ شکلات و شربتی نمی شه از بین برد. تنها راهی که دارن این است که تلخی شون رو مزه مزه کنی. بپذیری که مجبوری و چاره دیگری نداری. عصبانی بشی از سیستمی که تو رو در مواجهه با این تلخی قرار داده، افسرده و ناراحت بشی از اینکه هر روز صبح که بیدار می شی، هر شب که می خوابی زندگی ات تلخه و فرصت بدی که تلخی کم کم کمرنگ تر بشه. بعد هر چند وقت یک بار این تلخی یکهو می آد بالا. به اندازه روز اول همه وجودت رو می گیره. به اندازه روز اول غافلگیرت می کنه و باز تو به نظاره اش می شینی. کاری جز نظاره کردنش از دستت بر نمی آد. اشک می ریزی و می گذاری که بگذره.

رفتن بی خبر دوست از این تلخی ها است. اینکه تو باید بپذیری که اون دوست دیگه یک جای دنیا شاد و خوشحال مشغول زندگی اش نیست. هیچ جای دنیا نیست. نیست. اون وقت آرزو می کنی که ای کاش دوستت مثل همه دوستای دیگه مهاجرت کرده بود. رفته بود. ولی واقعا نرفته بود.

هیچ نظری موجود نیست: